خاطرات یک خبرنگار از سقوط کابل

روز ها به زیبایی میگذشت کم کم به اهداف خود نزدیک شده بودم صبح ها رس ساعت هشت به وظیفه میرفتم بعد از وظیفه به تمرین خود میرفتم و شب در کنار فامیل خود سپری میکردم

روز ها به زیبایی میگذشت کم کم به اهداف خود نزدیک شده بودم صبح ها رس ساعت هشت به وظیفه میرفتم بعد از وظیفه به تمرین خود میرفتم و شب در کنار فامیل خود سپری میکردم روز های رخصتی تفریح با فامیل زندگی عادی منحیث یک شهروند عادی میگذشت بود که کم کم زندگی عادی رو به تاریک سوق داده شد نشست بین الافغانی و سقوط ولایت ها غزنی کندز هرات میدان وردک لوگر و کم کم این سقوط به کابل نزدیک شده می رفت و محاصره کابل تنگ تر شده رفت.

سخن های درست غلط بیش از حد شده بود که طالبان وارد کابل میشوند طالبان وارد کابل شده اند به زودی حملات صورت میگرد.

شام گاه روز یک شنبه بود 14 اگست خانم و فرزندم را به خانه پدرش فرستادم تا اگر وارد کابل شدن اگر اسیب به من رساندن حداقل فامیلم در امان باشد شب بود از ناراحتی خواب به چشمانم نمیامد ساعت 1:15 شب بود دوستم از المان تماس گرفت و پرسید محمدی صاحب خبر شدم به زودی کابل سقوط میکند ایا حقیقت دارد شما خبرنگار هستید از وضعیت کشور بهتر باخبر هستید من خندیم و گفتم اینجا یک نظام است با اینقدر نیرو نظام امکان ندارد اما بالای حرف خود چندان باور نداشتم فردا روز دوشنبه بود که در راه دفتر کم دیر تر به سوی وظیفه رفتم .

همه را دیدم در حالت فرار بودن همه یک سخن طالبان دیده شده طالبان مردم را کشتن امدن برای انتقام گیری ترس به سر جانم پیچید نمیدانستم چی کار کنم رفتم زود خانه بعضی اسناد بود مربوط به کارم با رسانه ها حریق کردم بعضی ها را هم که خیلی برایم با ارزش بود مخفی کردم شام گاه روز دوشنبه بود که ذبیح الله مجاهد سخنگویی گروه طالبان اعلان کردن که وارد کابل میشوند گروه طالبان همان روز بود که روز سیاه شروع شد با یک دوستم به نام معراج که او هم یک تن از خبرنگاران بود به سوی میدان هوایی فرار کردیم که اگر کدام امیدی باشد برای فرار اما هیچ راهی وجود نداشت برای رفتن

بلاخره رفتم خانه مامایم برای چند روز پنهان شدم پدرم زنگ زد که خانه نیا جاوید طالبان دو بار است خانه امدن و پرس پال کردن و خانه را تلاشی کردن فردا ان روز رفتم میدان گفتم هر قسم شود باید بیرون بشم میدان جم جوش به اوج خود رسیده بود جای گذاشتن یک پای هم نبود هر چی کوشش کردم امکان نداشت تا بود صدای انفجار خیلی وحشتناک رخ داد

گوش هایم دیگر چیزی نمیشنید فقط یک چیز در ذهنم آمد فرار کن هر طرف دیدم خون بود اعضا بدن بود نیروهای امریکایی هم از هر سو شلیک را شروع کرد بر مردم عام خیلی به سختی از محل دور شدم

و بعد ان 31 اگست اخرین سرباز امریکا از افغانستان خارج شد و  اعلان شد که تخلیه از افغانستان خلاص شد امید ها خلاص شد و دل ها بغض گرفت با مشکلات بسیار امنیتی اقتصادی با خاطرات شیرین و تلخ وطنم را به هزار امید بی امیدی ترک کردم مثل هزاران افغان دیگر مهاجر در یکی از کشور های همسایه شدم نه قدر دارم نه امنیت اقتصادی و نه امیدی برای فردای بهتر چون با بلاتکلیفی به سر میبرم به دور از فامیل و ترس از بازداشت پولیس و مشکلات دیگری که هر مهاجر دارد یگانه امیدم معجزه است بس.

دکمه بازگشت به بالا