غزه، ایران و افغانستان؛ تغییر موازنه قدرت منطقهای و چالشهای سیاسی امریکا

خاورمیانه و آسیای جنوبی به عرصهای از پیچیدهترین تحولات ژئوپولیتیکی جهان تبدیل شده است؛ جایی که نیروهای منطقهای با اهداف متفاوت اما در محورهای مشترک، در برابر سیاستهای ایالات متحده و متحدانش، بهویژه اسرائیل، موضع گرفتهاند. غزه، جمهوری اسلامی ایران و افغانستان در زمره کشورهایی هستند که در شکلدهی به این روند نقش قابل توجهی ایفا کردهاند. هر یک از این بازیگران، با ویژگیهای تاریخی و ساختار اجتماعی خاص خود، بخشی از واقعیت مقاومت در برابر طرحهای قدرتطلبانه خارجی را بازتاب میدهند. بررسی این سه محور در کنار هم، نشان میدهد که چگونه مجموعهای از عوامل فرهنگی، تاریخی، امنیتی و سیاسی، سبب شکلگیری نوعی همگرایی غیررسمی در برابر مداخلات قدرتهای بزرگ شده است.
در مورد غزه، نقش جنبش حماس در معادلات منطقهای فراتر از یک سازمان محلی مقاومت تعریف میشود. از ابتدای شکلگیری حماس در اواخر دهه ۱۹۸۰، این گروه توانست با استفاده از منابع بومی، حمایت مردمی و پیوند با جریانهای ایدئولوژیک منطقه، به یکی از مهمترین بازیگران غیردولتی در جهان عرب تبدیل شود. از دید بسیاری از تحلیلگران، رویاروییهای مکرر میان حماس و اسرائیل نه تنها ابعاد امنیتی، بلکه پیامدهای سیاسی گستردهای برای کل منطقه داشته است. درگیریهای اخیر در غزه، که منجر به فشارهای بیسابقه بر رژیم اسرائیل شد، نشان داد که حتی با وجود محاصره شدید و فشارهای نظامی رژیم اسرائیل، ایستادگی و تواناییهای گروههای مقاومت همچنان میتواند موازنه را بهطور نسبی تغییر دهد. این وضعیت بهویژه برای امریکا که درصدد تثبیت سیاستهای خاورمیانهای خود از طریق حمایت همهجانبه از اسرائیل بوده، چالشی جدی محسوب میشود.
جمهوری اسلامی ایران در این میان نقش متفاوتی دارد. سیاست منطقهای ایران از زمان انقلاب در این کشور تا امروز مبتنی بر دو مؤلفه اصلی بوده است؛ استقلال راهبردی در برابر نفوذ قدرتهای غربی و حمایت از جنبشهای مقاومت در جهان اسلام. این رویکرد، همزمان برای ایران منافع امنیتی و چالشهای ژئوپولیتیکی به همراه داشته است. از یک سو، تهران توانسته است با ایجاد شبکههای سیاسی و امنیتی در لبنان، سوریه، عراق و فلسطین، نفوذ خود را گسترش دهد و نوعی موازنه در برابر اتحاد امریکا و اسرائیل ایجاد کند. از سوی دیگر، همین سیاست به صورت ممتد موجب اعمال تحریمهای گسترده بر ایران شده است که مقامات دولت ایران با جستجوی راههای بديل تا حدی توانسته اند فشارهای تحریم راکاهش دهند و همچنان به دهن کجیهای امریکا و رژیم اسرائیل پاسخ دهند. یکی از رخدادهای قابل توجه در این مسیر، عملیات «وعده صادق» بود که به عنوان بخشی از پاسخ به تحرکات اسرائیل علیه تمامیت ارضی و منافع ایران، جنبهای از قدرت بازدارندگی تهران را به نمایش گذاشت. این عملیات از دید تحلیلگران نظامی، نشانهای از عبور ایران از سیاست دفاعی صرف به سمت بازدارندگی فعال بود.
افغانستان نیز بخش دیگری از این معادله پیچیده است. این کشور در دو قرن گذشته بهطور مداوم شاهد ورود و خروج قدرتهای خارجی بوده است؛ از استعمار انگلیس گرفته تا اشغال شوروی و سپس حضور بیستساله نیروهای امریکا و ناتو. تجربه تاریخی افغانستان نشان میدهد که هر قدرت خارجی که تلاش کرده این کشور را به طور کامل تحت کنترل خود درآورد، با مقاومت شدید داخلی روبهرو شده است، خروج شتابزده امریکا در سال ۲۰۲۱ از کابل، نمادی از یکی از بزرگترین شکستهای استراتژیک واشنگتن پس از جنگ ویتنام تلقی میشود. یکی از محورهای کمتر مورد توجه اما مهم در این زمینه، طرح غیررسمی دولت دونالد ترامپ برای بازپسگیری پایگاه بگرام بود. این پایگاه نظامی که در زمان حضور نیروهای امریکایی، به عنوان یکی از مراکز اصلی عملیات در آسیای مرکزی شناخته میشد، پس از بازگشت طالبان به قدرت، اهمیت مضاعفی یافت؛ زیرا از منظر امریکا این پایگاه در نزدیکی مراکز هستهای چین موقعیت دارد و خالی گذاشتن افغانستان به مثابه دادن فرصت برای چین در این سرزمین است، گفته میشود امریکا در قالب مذاکرات و برخی طرحهای پشتپرده درصدد بازگشایی یا دستکم کنترل اطلاعاتی این پایگاه بود، اما مخالفت شدید طالبان با این اقدام و حفظ بگرام بهعنوان بخشی از حاکمیت ملی افغانستان، مانع تحقق این هدف شد. این موضوع نشان داد که واشنگتن حتی پس از خروج رسمی از افغانستان، همچنان در پی اعمال نفوذ از طریق ابزارهای غیرمستقیم، از جمله فشار از جانب پاکستان، است؛ اما اکنون معادله تغییر کرده و چنین فرصتی بار دیگر به امریکا داده نخواهد شد.
امریکا در دو دهه اخیر، مجموعهای از طرحها را برای بازآرایی نظم منطقهای در غرب آسیا دنبال کرده است، این طرحها شامل تلاش برای عادیسازی روابط کشورهای عربی با اسرائیل، مهار نفوذ ایران، کنترل منابع انرژی و جلوگیری از گسترش گروههای اسلامی بودهاند؛ اما نتایج عملی این سیاستها با اهداف اولیه فاصله زیادی داشته است، شکست در افغانستان، ناتوانی در ایجاد دولت وابسته به امریکا در عراق، افزایش تواناییهای موشکی ایران و تشديد انگیزه مقاومت در فلسطین، همگی نشاندهنده ناکامی نسبی امریکا در تحقق طرح نظم جدید خاورمیانه است. علاوه بر این، ظهور قدرتهای جهانی جدید مانند چین و روسیه، موجب کاهش انحصار استراتژیک امریکا بر منطقه شده است. در این شرایط، بازیگران منطقهای توانستهاند نقش مستقلتری در تصمیمگیریهای امنیتی و سیاسی خود ایفا کنند.
مجموعه این تحولات نشاندهنده گذار از دوران تکقطبی به وضعیت چندقطبی است، که در آن کشورها و جنبشهای منطقهای با تکیه بر ظرفیتهای داخلی خود، در برابر فشارهای خارجی ایستادگی میکنند. در این چارچوب، غزه، ایران و افغانستان هر یک بهگونهای متفاوت اما همراستا، بخشی از این روند را نمایندگی میکنند. در غزه، مقاومت به شکل مردمی و نظامی بروز یافته است؛ در ایران، به صورت سیاست منطقهای مبتنی بر بازدارندگی و استقلال و توان تسلیحاتی و دفاعی این کشور و در افغانستان، در قالب مخالفت با اشغال و مداخله خارجی. این سه محور، هرچند از نظر ساختار سیاسی و ایدئولوژی تفاوتهایی دارند، اما در یک وجه مشترکند؛ مقاومت در برابر سلطهجویی قدرتهای خارجی و تلاش برای حفظ حاکمیت ملی، اکنون امریکا که به هرسو پر و بال میزند توان غلبه و نفوذ بر محور مقاومت را از دست داده است و روز به روز در این عرصه تضعیف خواهد شد.
از منظر ژئوپولیتیک، این پویشها تأثیر مستقیمی بر آینده سیاست جهانی خواهند داشت. امریکا در حالی که با چالشهای داخلی از جمله اختلافات سیاسی و کاهش اعتماد عمومی روبهرو است، در عرصه خارجی نیز با محدودیتهای فزاینده مواجه شده است. حمایت بیقید و شرط واشنگتن از اسرائیل، بهویژه در بحرانهای اخیر غزه، موجب افزایش فاصله آن با افکار عمومی جهان اسلام و حتی برخی کشورهای غربی شده است. در همین حال، تداوم تحولات افغانستان و پیچیدگی روابط امریکا با پاکستان، باعث شده است که واشنگتن نتواند راهبرد روشنی برای بازگشت نفوذ خود در جنوب آسیا تدوین کند.
در نهایت، میتوان گفت که مجموعه تجربیات اخیر در غزه، ایران و افغانستان، بازتاب نوعی تحول ساختاری در نظام بینالملل است. این تحول نه صرفاً در سطح نظامی، بلکه در سطح فرهنگی و سیاسی نیز قابل مشاهده است. بازیگران منطقهای اکنون بیش از هر زمان دیگری به خودباوری و استقلال تصمیمگیری رسیدهاند. از دیدگاه تحلیلی، هرچند این فرایند با تنشها و هزینههای فراوان همراه است، اما در درازمدت میتواند به شکلگیری نظمی متوازنتر در روابط جهانی منجر شود؛ نظمی که در آن کشورهای منطقه صرفاً تابع سیاستهای قدرتهای بزرگ نباشند، بلکه به عنوان بازیگران مستقل و تأثیرگذار، نقش فعالتری در تعیین آینده خود ایفا کنند.
یادداشت اختصاصی

