افغانستان به‌مثابه مسئله؛ روایت مسلط از یک جامعهٔ غایب

گفتمان سیاسی غالب دربارهٔ افغانستان در چهار سال اخیر، بیش از هر زمان دیگر، بر پایهٔ حذف سیاست‌های سالم و جایگزینی آن با منطق مدیریت بحران شکل گرفته است. در این گفتمان، افغانستان نه به‌عنوان یک جامعهٔ سیاسی با تاریخ پنج‌هزار ساله، تنوع فرهنگی و مطالبات مشارکت سیاسی، بلکه به‌عنوان یک مسئلهٔ مزمن امنیتی و انسانی بازنمایی می‌شود؛ مسئله‌ای که باید از مجرای زور و اعمال‌ فشار مهار شود، نه بازسازی طرح‌های مضری که باعث انسداد سیاسی در کشور می‌گردد. نتیجهٔ این رویکرد، تثبیت وضع موجود و به حاشیه راندن هرگونه چشم‌انداز مثبت تحول سیاسی است.

پس از استقرار حاکمیت کنونی در افغانستان، زبان تحلیل بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی در قبال‌ افغانستان به‌سرعت دگرگون شد. مفاهیمی چون «گذار سیاسی»، «نظام فراگیر» و «مشروعیت قدرت» به حاشیه رفت و واژگانی مانند «ثبات حداقلی»، «جلوگیری از فروپاشی»، «امنیت مرزها » و «کنترل مهاجرت» به محور گفت‌وگوها بدل شد. این تغییر زبان، صرفاً یک جابه‌جایی مفهومی نبود، بلکه نشانهٔ تغییر بنیادین در نوع نگاه به افغانستان بود؛ از یک پروژهٔ سیاسی ناتمام به یک بحران دائمی قابل مدیریت.

در این چارچوب، حاکمیت کنونی افغانستان به‌عنوان تنها واقعیت مسلط و طرف گفت‌وگوی ناگزیر تعریف شد. تعامل با این حاکمیت، نه از موضع بازتعریف نظم سیاسی، بلکه از زاویهٔ ضرورت‌های فوری امنیتی و انسانی صورت گرفت. چنین تعاملی، هرچند در ظاهر با هدف کاهش رنج مردم افغانستان توجیه می‌شود؛ اما در عمل به تثبیت یک نظم سیاسی غیرپاسخ‌گو انجامیده است. حاکمیتی که نه از دل خواست اجتماعی برخاسته و نه خود را ملزم به بازتولید مشروعیت سیاسی می‌داند.

گفتمان مسلط کنونی، جامعه و مردم بومی افغانستان را از تصویر رسمی سیاست حذف کرده است. زنان، اقوام، نیروهای مدنی، روشنفکران و جریان‌های سیاسی، در روایت غالب یا به‌عنوان «مسئلهٔ حقوق بشری» تقلیل یافته‌اند یا به‌کلی نادیده گرفته می‌شوند. افغانستان در این روایت، فاقد صدا و ارادهٔ جمعی است؛ گویی جامعه‌ای وجود ندارد که بتواند مطالبه کند، مخالفت ورزد یا بدیلی سیاسی ارائه دهد. این حذف، نه تصادفی، بلکه بازتاب گفتمانی است که ثبات را در سکوت اجتماعی و انسداد سیاسی می‌جوید.

در سطح منطقه‌ای، این گفتمان با منطق معامله و موازنه تقویت می‌شود. کشورهای منطقه، هر یک با دغدغه‌های خاص خود از امنیت مرزها گرفته تا مهار گروه‌های افراطی و کنترل موج مهاجرت، افغانستان را از زاویهٔ منافع کوتاه‌مدت می‌نگرند. در این نگاه، حاکمیت کنونی به‌مثابه ابزاری برای حفظ حداقلی از نظم پذیرفته می‌شود. ثبات، نه به معنای شکل‌گیری نظم سیاسی مشروع، بلکه به‌معنای نبود بحران در حال حاضر تعریف می‌شود. چنین تعریفی، عملاً انسداد سیاسی را به قیمت امنیت ظاهری توجیه می‌کند.

در سطح بین‌المللی نیز، نوعی خستگی سیاسی نسبت به افغانستان مشهود است. پس از دو دهه مداخلهٔ پرهزینه و ناکام، اراده‌ای جدی برای ورود دوباره به مسئلهٔ افغانستان به‌عنوان یک پروژهٔ سیاسی دیده نمی‌شود. تمرکز جامعهٔ جهانی بر کمک‌های بشردوستانه، بدون پیوند دادن آن به یک افق سیاسی مشخص که پشت آن منافع شخصی را تعقیب می‌کنند، به بازتولید چرخهٔ وابستگی انجامیده است. در این بحبوحه مردم افغانستان به دریافت‌کنندهٔ کمک بدل شده، نه کنشگری در حد تعیین سرنوشت خود.

حقوق بشر، به‌ویژه حقوق زنان، در این گفتمان جایگاهی دوگانه دارد. از یک‌سو، به‌عنوان ابزار فشار لفظی علیه حاکمیت کنونی به کار می‌رود و از سوی دیگر، در عمل از معادلات اصلی تصمیم‌گیری کنار گذاشته می‌شود. این تناقض، باعث شده است که حقوق زنان از یک مطالبهٔ سیاسی بنیادین به یک موضوع حاشیه‌ای در چانه‌زنی‌های دیپلماتیک تنزل یابد؛ موضوعی که هزینهٔ نادیده گرفتن آن، کمتر از هزینهٔ بی‌ثباتی فرض می‌شود.

یکی از پیامدهای خطرناک این گفتمان، طبیعی‌سازی بن‌بست سیاسی در افغانستان است. وقتی افغانستان صرفاً به‌عنوان بحرانی مزمن به عنوان‌ حیات خلوت قدرت‌ها تصویر می‌شود، هر بدیلی خارج از وضع موجود، غیرواقع‌بینانه یا حتی تهدیدآمیز جلوه داده می‌شود. در چنین فضایی، تصور یک نظم سیاسی متفاوت، به امری رمانتیک یا ناممکن تقلیل می‌یابد. این منطق، حاکمیت کنونی را از پاسخ‌گویی معاف می‌کند و هم‌زمان، جامعه را به پذیرش وضعیت تحمیلی سوق می‌دهد.

گفتمان غالب، همچنین مسئولیت بازیگران بین‌المللی را به حاشیه می‌راند. با تمرکز بر «واقعیت موجود»، پرسش از چگونگی شکل‌گیری این واقعیت و نقش سیاست‌های گذشته در فروپاشی نظم سیاسی افغانستان کم‌رنگ می‌شود. این فراموشی، به بازنویسی تاریخ به نفع سکون سیاسی می‌انجامد؛ گویی آن‌چه امروز وجود دارد، تنها گزینهٔ ممکن بوده و هست.

لذا، مسئلهٔ اصلی افغانستان در گفتمان سیاسی مسلط، نه فقدان کمک مالی یا نبود تعامل دیپلماتیک، بلکه غیبت یک افق سیاسی روشن است که در آن آیندهٔ ملت ترسیم شود، تا زمانی که افغانستان در روایت غالب با موضوع مدیریت بحران باقی بماند، بحران کنونی از حالت موقت به وضعیتی پایدار تداوم خواهد يافت. گفتمانی که سیاست‌گزاری سالم را حذف می‌کند، ناگزیر بن‌بست را بازتولید می‌کند؛ حتی اگر این بن‌بست با نام ثبات نسبی، امنیت مرزها یا ضرورت‌های مقاطع زمانی توجیه شود بازهم ناديده گرفتن اوضاع وخیم مردم افغانستان و پیامدهای منطقه‌ای است که در طولانی مدت می‌تواند خطر آفرین باشد.

نویسنده: شکیب احمد سروش

لینک کوتاه

https://sarie.news/a1370s
دکمه بازگشت به بالا