داستان رویاهای ناتمام کانکور بدون دختران در افغانستان

نویسنده: روئینا بخشی

فصل اول
روز ابری بود و ریحان در حالی که از پنجره به پرندههای نشسته در درخت نگاه داشت، در مورد رویاها و آرزوهایش فکر میکرد.
او هیچ نمیدانست که همهی آنها را بدست خواهد آورد یا نه؟
مادر:
_ ریحان بیا، صبحانه حاضر است.
_ درست است مادرجان، چنددقیقه بعد میایم .
ریحان میخواست بیشتر پرند هها را تماشا کند. جیک جیک پرندهها، پریدن از یک شاخه به شاخهای دیگر و تمنا برای پیدا کردن
جفت او را مسحور کرده بود. مادرش پیهم صدا میزد و ریحان بازیگوشانه صدا را نادیده میگرفت، اما در نهایت مجبور شد از
پرنده ها دل بکند و به سفره صبحانه بپیوندد. در خاموشی صبحانه را میل میکرد و مادر از حالات صورتش میفهمید که چیزی او
را نا آرام کرده است. پس از صبحانه با همان خاموشی به تمیز کاری خانه پرداخت. ظروف صبحانه را شست، به شیشهها دستی
کشید و خانه را منظم کرد.
مادرش گفت: “ریحان امروز صبح تو را چی شده دخترم؟ ”
ریحان ادامه داد: “نمیدانم چرا دلتنگ و ناراحت هستم، امروز حس بدی دارم. ”
رحمت با کوله پشتی پر از کتاب و قلم با شیطنت و شادمانی به سمت او میامد و در نگاههای خیره او جست و خیز میزد. وقتی
نزدیکش شد، با قلمی به زانویش زد و گفت:
-چه چرت میزنی؟ بیا کمی با من ریاضی کار کن فردا امتحان دارم.
نگاههای خیرهاش از جای نامعلوم کنده شد و به برادر کوچکش نگریست. برادر در چشمش شاد و خوشبخت بود.
-ای شوخک، ازبس میخوری این همه فربه شدی، ولی سوالاتات را حل نمیتوانی فقط از چشمانات شیطنت میبارد و دوست
داری همیشه مرا از خیالاتم برهانی هه؟
لبخند زد و او را در در سهایش کمک کرد. پس از حل چند معادله مشکل، ریحان به اتاق خود رفت و کتابهای مکتب خود را باز
کرد. به کتابچ ههای با سلیقه، نوشت ههای منظم که عنوانها با خط درشت سرخرنگ و بقیه با خط آبی بودند، به گلهای کنار دفترچه و
به کتابها در الماری آبی رنگ عاشقانه نگاه میکرد. الماری بلندی سه طبق هیی داشت و لوازم خود را در آن گذاشته بود. یک بخش
آن مربوط کتاب های بود که با عشق میخواند او سال آخر مکتب را به خاطر آورد زمان یکه با صنفیهایاش یکجا با شوق و علاقه
میرفتند. رنگ زرد و سفید دیوا رهای اتاق او را به یاد صنف درسی میانداخت. اتاق او با تخت خواب، چوکی، میز، الماری و قالین
سرخ وطنی که با ذوق خود خریده بود تزئین شده بود. آنجا را خیلی دوست داشت چون یگانه پناهگاه ی آرامبخش لحظههای دلتنگی او
بود. هر زمانی که نیاز به تنهایی م یکرد، ترجیح میداد آنجا پناه ببرد چون میتوانست به تماشای منظرهی بیرون از اتاق بنشیند.
تقریبا دوسال است مکتب نرفته است چون طالبان اجازه تعلیم و تحصیل را برا ی دختران نمیدادند، حتی فکرکردن به آن قلب مهربان
او را به درد م یکشید. ریحان رویاهای زیبای برای تمامکردن تحصیل خود در کشور داشت تا بتواند مصدر خدمت برای خانواده و
مردم باشد.
برای آرزوهایش اشکهای مروارید میریخت که دروازه تک، تک شد.
قد مادر در چوکات در نمایان شد وبه محض بازکردن دروازده مادر درجا خشکش زد، ابروهایش در هم خمیده با شتاب و حیرت به
دختراش نگاه میکرد.
-دخترعزیزم گریه میکنی ؟
ریحان اشکهایاش را پاک میکرد.
-مادرجان، به آرزوهای بعد از فراغت مکتب فکر م یکردم. چگونه شخصیتام را میساختم و به اهداف خود میرسیدم؟”
-مادر به فدای چشمان عسلی و بادامیات.
حلق ههای افتیده موهای طلایی ریحان را که با اشک نمگین شده بود را پشت گوش ریحان کرد،
برای دختر دلبنداش ناز و صدقه رفت و در آغوش گرم خودش جا داد .
-حیف آن گونههای لال های ات که با آتش غم بسوزانیدش.
صورت ماهگونهاش را بوسیده نوازش کرد و بعداز مکثی کوتاه ادامه داد.
-تشویش نکن دخترم، همه ای ن مشکلات حل میشود. بخیر دوباره مکتب میروی و تحصیل میکنی.”
-امیدوارم چنین شود.
ریحان از احساسات پاک و نیک مادراش جان میگرفت و او را مبارز حقیقی در زندگی خود میدانست. آغوش مادر برایش امنترین
مکان از هر وحشتی بود.
بودن کنار مادر و مهربانیهای او قوتبخش قلب ریحان بود.
روز پردرد با خاطرات و آرمانهای که از دست رفته را تجربه کرد.
هنگامیکه طالبان حکومت را بدست گرفتند اوضاع کشور از لحاظ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دیگر بخشها روبه
انحطاط شد، حالت نابسامانی بوجود آمد و مردم در حالت آشفتگی و سردرگمی روزگار خویش مشغول بودند.
انسانها دایماً دنبال کسانی هستند که لحظات خوب و بد زندگی کنارشان تحملپذیر باشد و خوشی و غم را تقسیم کنند.
ریحان وقتی به مرسل میاندیشید لبخند بر لب داشت. او قند و قندول دل ریحان بود شوخیها و خندههای او نشاطآور لحظات دلتنگی
ریحان بود. مرسل را فیثاغورث ریاضی صنف صدا میزدند همه میگفتند: “منتظر فورمولهای جدیدات هستیم فیثاغورث جان.”
یگانه شخصی که راهگشاه مشکلات و وسوسههای ریحان بود رعنای قد بلنداش بود از باهوشی و ذکاوت او ریحان متحیر میشد و
لای هر نظریه او رازی نهفته بود. انیس لحظات بی تاب ریحان هدیه مهربان بود بیشتر م یشنید و کمتر حرف میزد. توجه به
صحبتهای دوستان میکرد و علاقه به درسهایاش داشت. هر چهارشان باهم رابطه عمیق و نزدیک داشتند و خاطرات ب یشماری
از دوران مکتب با استادان، صنفیها و امتحانات ثبت کرده بودند. فوتبال و قدم زدن سرگرمیهای اوقات فراغت شان بودند. در
امتحانات با دوستانش یکجا درس میخواند، نتایج امتحانات شان خوب بود و به خوشی تمام آن را با فامیل شان شریک میساختند تا
حمایت بیشتر خانواده را جلب کنند.
محبت و عشق توصیفناپذیری میان هریک نسبت به دیگری رخنه کرده بود.
هر چهار دختر اهداف و رویاهای زیبایی داشتند و تمام مضامین صنف یازده را با شور و شوق میخواندند تا آماده امتحان کانکور
شوند. برای فراغت از مکتب و ادامه تحصیل یکجا برنامه ریزی میکردند. بعد از امتحان کانکور خواستار راهیابی در دانشگاه کابل
و رشت ههای دلخواه خود بودند. ریحان دختر قدرتمند و شجاعی بود، همیشه کارهای خود را مدیریت میکرد، او یکی از بهترین،
لای قترین و هوشیارترین شاگردان صنف بود. همه استادان او را دوست داشتند با مهربانی و چهره دلپذیراش دلبر همه شان بود. با
دوستاناش بامهر رفتار میکرد ویاور سختیهای شان بود.
هدی هبخش تبسمهای نمکی برای خواهران و برادران خوردتر از خود بود. مایل بود کارهای مربوطهای خویش را خوداش انجام دهد.
در کارهای خانه با مادراش همکاری میکرد. میخواست فرد مفید و موثر در خانواده و جامعه باشد.
فصل دوم
قلب زیبای ریحان به شدت با حوادث آن روزها اندوهگین شد. همه چیز برایش گنگ و نامفهوم نمایان میشد و نمیدانست چی کند؟
زمانیکه با مرسل قص هکنان راهی خانه میشد، دلش چون پرندهی درقفس پرپر م یزد. نجواهای ناخوشایند قلباش را شنوا بود. مردم
شهرها از جنگ و خشونتها هراسان ونالان میگشتند. ریحان با دوستانش بیم و نگران تحصیل خود بودند که مبادا اجازه رفتن به
مکتب را بعد از این نداشته باشند و دولت سرکوبگر هزاران امید آنها شود.
-خدا نگهدار مرسلجان به امید دیدار.
-رسیدی م؟ هیچ فکر به سرمان نمانده در افکار نامعلوم مسیر خانه را از یاد بردیم .
-دخترم خوش آمدی بیا برایت نان میآورم.
-نه مادرجان میلی به غذا ندارم. میخواهم فقط بخوابم و در رویا دیدن پنهان شوم.
گویا این رویای او اینبار واقعا به تلخی کام وی شد. کابل توسط دولت به طالبان سپرده شد، زمان توقف کرد و همه چیز به یکبار دود
شده به هوا رفت. ریحان در گوشهی سکوت کرد و بدون هیچ حرفی به دیوار اتاق خیره ماند. گویا چشمانش توان پلکزدن را
نداشتند. روزگار تاریکی برای او و دختران رقم خورد. خواب از چشمان عسلی او رخت سفر بست به کدام آرمانی چشم میبست و به
کدام انگیزه صبحها چشم میگشود. ریحان به فکر این که چگونه پس از این زندگی کند و در این فضای غبارآلودی که اذیت میکرد
چشم و دلاش را نفس بکشد و این وحشت را چطور درک کند. ریحان افسرده خاطر بود، علاقمند تفریح و خوشگذرانی نبود،
نمیخندید و کم حرف شده بود و دایما به نکته نامعلومی خیره میشد و از چشمان بادامیاش سیلگونه میبارید.
پس از اعلام دولت به خانهنشین شدن زنان و نرفتن شان به مکتب، دانشگاه، وظیفه، روان ریحان و دوستانش محکم ضربه خورد و
آسیب روحی دیدند. هیچگاه گمان بر این نبود روزی چنین بشود. رویاهای که فقط رویا ماند و دستی که به آن نرسید.
وقتی کتابها و وسایل مکتب را در یک الماری میگذاشت تا دیگر به آنها نگاه نکند قلباش خون میگریست.
کی باورش میشد روزی به این حال بیافتد. ریحان دیگر آن ریحان نبود؛ ضعیف، گوشهنشین و پرخاشگر شده بود. در خانه بدخلقی
میکرد، به خصوص با رحمت که رفیق شوخ و لجبازاو بود. رحمت همیشه او را با حرفهای که از نظر خوداش شوخی بیش نبود
اذیت میکرد: “تو برای همیشه به مکتب و دانشگاه نمیروی، باید خانه باشی و تمام کارهای خانه را انجام بدهی. ”
گاه با شوخی و ناخودآگاه بدون هیچ نیتی با گلوله زبان آدمها را میکشیم.
درد جگرسوز او و دستان آویخته به زنجیر که گره عمیقی بر اندیش ههای او افروخته بود. روز ه مچون سال سپری میشد، روابط
اجتماعی با دوستان و اقارب را کمرنگ ساخته بود. کارخانه را انجام میداد و میخواست در اتاق خود همیشه روی تخت خود
بخوابد.
استرس و فشار او را محسور کرده بود، وقت خود را در خلوت به گریه و ناله سپری میکرد.
هر زمان یکه به خبرها گوش میداد آرزو میکرد همه چیز تغییر کرده باشد، ولی نخیر این یک تصور و خیالپردازی بیش نبود.
بعضی دوستان وصنفیهای او کشور را ترک گفتند و راهی مهاجرت شدند. اقتصاد خانواده ریحان هم خوب نبود تا به خارج از
کشور مهاجرت کنند و خانواده هم نظارهگر این رن جهای ریحان بود و ناراحت میشدند. اقارب بدخواه او بارها میگفتند: “هیچ دختری
دیگر به مکتب رفته نم یتواند، البته ضرور هم نبود درس بخوانند، دختران باید کارخانه انجام بدهند و باید به زودترین فرصت ازدواج
کنند.”
ریحان نمی خواست فعلا ازدواج کند از این حرفهای رکیک نفرت داشت، اما هیچکس او را نمیفهمید و درک نمیکرد. سه دوست
عزیز او ه مچنان بدتر از ریحان میسوختند. مرسل با خانوادهاش خارج از کشور رفت، رعنا با پسرکاکایش که در بدخشان زندگی
میکرد ازدواج کرد و راهی آنجا شد، فقط ریحان و هدیه در کابل زندگی میکردند. رهایی و درد دوری دو عزیزش او را محزون
کرد. بینهایت دوستشان داشت دلتنگ شان بود و میخواست مرسل و رعنا را دوباره ملاقات کند، اما حالا یک خواستهی غیر
ممکن بود تا واقعیت!
مهاجرت عزیزان ما کمر همت را میشکند و بالای قلب سنگینی میکند.
فصل سوم
دختران با مطالعه به همدیگر کمک میکردند و بیشتر شغل خیاطی را آغاز کردند تا امیدی برای شان شود.
ریحان شمع کیک هژده سالگیاش را فوت داد و آرزوی بازگشایی مکاتب و رسیدن به آرمانهایش را کرد.
پدر به چشمان پرامید ریحان نگریست و حرف دل او را شنید.
-عزیز پدر در خانه مطالعه کن. نا امید نباش به آینده ات خوشبین باش دخترم، تو دختر شجاع پدرات هستی.
لبخندی زد و دقایقی را کنار فامیل گذراند و باهم کیک میل کردند.
هرچند دوباره ایستادن در اوج تاریکی نهایت ریحان را اضطراب میداد، ولی دوباره کتابهایش پناهگاه ریحان شد. به نادیده گرفتن
حرفهای مردم پرداخت چون مردم نظر به ذهن و دیدگاه خود دایما ما را قضاوت میکند. مهم حرف، حرف دل خودماست.
پدر با محبت میگفت: “دختر مقبولم تشویش نکن! باید قوی باشی، تو مکتب را تمام خواهی کرد فقط تلاش کن و به خداوند اعتماد
داشته باش که خیلی مهربان است.”
-بلی پدرجان، درست میگویید دوباره کوشش میکنم ایستاده شوم دختر شما پدر مبارزی چون شما دارد و من با داشتن شما هیچ
تشویشی ندارم. -دخترم وعده میدهی ؟
ریحان بل لبخند پاسخ داد:” بلی وعده میکنم، شکر که برایم هستی پدرجان.”
ریحان میخواست منحیث یک ژورنالیست به دانشگاه کابل معرفی شود، ولی متاسفانه این رویا تا هنوز باقی مانده است. ناگهان با
اشتیاقی درواز ههای الماری را باز کرده کتابچهها با قلمهای سیاه و آبی را برداشته آغاز به نوشتن خاطرات خود کرد و لای آنها به
پرواز م یدرآمد. هدیه بعداز ظهرها به خانه ریحان میآمد و هردو با اشتیاق در سهای مکتب را تکرار میکردند: ریاضی، بیالوژی،
تاریخ، جغرافیه و مضامینی که باید برای آمادگی امتحان کانکور ضرور بود.
روز بعد هدیه در چوکی عقب میز قهوهای رنگ اتاق ریحان نشسته بود و به بر گهای سبز درختان کنار پنجره خیره بود. هوا گرم
بود پنجره اتاق را باز کرد تا هوای تازه را به ری ههایش جا دهد.
-ریحان چی فکر م یکنی؟ امتحان کانکور را خواهد سپری کردیم و طالبان اجازه رفتن به دانشگاه را برای ما میدهند؟ من اصلا به
امارت اسلامی و طالبان باور ندارم که برای دختران اجازه آموزش بدهند.”
لحظهی در سکوت فرو رفت و نا آگاه بغضاش ترکید و به گریه افتید.
ریحان با سرعت از جایش برخاسته هدیه را در آغوش کشید، موهای سیاه و خوش بوی او را بوسید، اشکهای هدیه را پاک کرده
گفت: “عزیزم، باید به خداوند باور داشته باشیم برای اهداف خود تلاش کنیم، ما این امتحان را سپری میکنیم و در نهایت موفق به
دانشگاه میشویم، فقط باید قوی باشیم و امید خود را از دست ندهیم.”
لحظهای هدیه را نوازش کرد و همانطور در آغوش داشت و امیدوار بود کلامش به واقعیت مبدل شود.
دختران در این شرایط کنار هم ایستادند مقاومت کردند و دست از تلاش برنداشتند تا امیدی برای هم نسلان خود شده و شجاعانه
مسیر خویش را ادامه دهند.
فصل چهارم
دقایقی به تماشای اخبار تلویزیون طلوع نیوز نشسته بود که اعلام را شنید.
)شاگردان اناث صنف دوازده میتوانند امتحان صنفهای شان را سپری کنند و آمادگی لازم برای این آزمون داشته باشند.(
بهترین لحظه و خبری بود که ریحان در این روزها شنیده بود.
باهیجان تمام با هدیه تماس گرفت.
-آیا شنیدی که میتوانیم امتحان صنف دوازدهم را بدهیم و شاید بعدا امتحان کانکور؟ یک گپ مثبت است، نظرات چیست؟
هدیه هم خیلی خوش بود.
-تشکر جانم بخاطر بهترین خبرات! هههه ببین برای هدی هات امروز هدیه دادی به زودی باید ببینیم یک عالم کار و آمادگی داریم.
هردو خرسند بودند و تلاش میورزیدند تا امتحان را به خوبی سپری کنند. بعد از خیلی مدت ریحان لبخند برلب داشت، وقتی والدینش
نگاه میکردند او میخندید و خیلی امیدوار برای دلاش بود رفتار و کردار خوب را پیشه کرده دوباره روابط خود را با فامیل و
اقارب از سر ساخت. وقتی دوباره قلب به تپیدن میگیرد و خون به ر گها جاری میشود شور انگیزه بر جسم بر میگردد. این یک
روشنی برای امتحان کانکور بود. در 1403 یا 2023 میلادی یکروز نیمه آفتابی تمام دختران صنف دوازده به مکتب رفتند تا
امتحان را سپری کنند. دختران مکاتب لباس سیاه )حجاب( پوشیده و چهرههای زیبای شان را با ماسک سیاه پنهان کرده در صحن
امتحان ظاهر شدند. وقتی صنف یهای شان را بعد این سالها ملاقات میکردند همدیگر را م یبوسیدند، آغوش میگرفتند، لبخند میزدند
و اشک میریختند چقدر انتظار سخت است و لحظهشماری به دیدارعزیزان، دل را میتکاند.
امتحان مانند کانکور شامل تمامی مضامین صنف دوازده در چندین ورق اخذ شد. ریحان و هدیه در یک چوکی با هم نشستند و
سرگرم حل سوالات شدند. بالاخره تمام شد دوباره به خانه خوشحال و مسرور برگشتند، آنها در مورد روز امتحان با خانواده صحبت
کردند و خاطرات آن روز را یکی، یکی تعریف م یکردند. نزدیک امتحان بود. ریحان سخت درس میخواند تا موفق شد ه و به رشته
دلخواه خود کامیاب شود. مسلکی که اقارب او و دولت برای دختران نمیپسندیدند، اما ریحان علاقمند آن بود و برای رسیدن به آن
تلاش به خرچ میداد. او میدانست ژورنالیست بودن تحت حاکمیت طالبان خیلی دشوار است، ولی باور داشت روزی آزاد میشود
این مسلک را ادامه داده مایهی افتخار و خدمت برای مردم میشود و از طریق چینلهای تلویزیون معلومات و اخبار را برای مردم
شریک میسازد. هدیه رشته اقتصاد را دوست داشت، خیلی مشتاق کار در این بخش بود. دو مسلک مختلف همراه با مشکلات
متفاوت درشرایط کنونی دختران کشور!
در نخست باید امتحان ولایات برگزار میشد، دختران همانند پسران مراحل ثبت نام کانکور را با خوشی انجام دادند. بهترین احساس
برای آینده و آرزوی آنان بود.
دفعتا همه چیز رنگ عوض کرد. دولت اعلام کرد، دختران نمیتوانند این امتحان را سپری کنند. شنیدن این خبر مثل یک ضربهی
ناگهانی بود، بیان احساس ریحان دشوارتر از توصیف است. تصور نمیکرد چنین بشود قلباش جرقه برداشت باوراش را از دست
داد، بارها گریه کرد و سیل مرواری دها دامناش را تر میکرد. همه چیز مانند کهکشان تاریکی بود که ریحان در آن غرق میشد
دیگر دوست نداشت پرندههای عقب پنجره اتاق را تماشا کند جیک، جیک آنها آرامبخش ذهن او نبود، پریدن از یک شاخه به شاخه
دیگر و آشیانه ساختن برا یاش جذاب نبود. قلب قوی و ظاهر مهربان در چشماناش هویدا بود مگر حالا دختری بود پرپرشده در هوا.
دست همه از یاری رساندن به او کوتاه بود چون تصمیم دولت برای کانکور 1402 بود. پسران در کشور بدون دختران این آزمون را
سپری کردند و رهسپار دانشگا هها شدند. روز دردناک برای دختران بود. قلب ریحان زخمیتر نسبت به گذشته شد و تجربه تلخی که
ویرانگر افکار او شده بود.
-عزیز دلم، خودت را نابود میکنی، از این بیشتر نم یتوانم تحمل کنم درد بکشی.
-مادرجان، همه چیز با خودش مرا تمام میکند.
-دخترم تنها تو نیستی ببین همسن و سالانت هم هستند تو باید الگوی امید برای شان باشی نه اینکه خودت را ببازی.
موهایش آشفته بر شان ههایش افتیده بود و ابروآنش اخم کرده بود و سرش را بر زانوهای همدم خود گذاشته به خواب رفت.
تقریبا بعد از یکماه نتایج آزمون پسران در رسان ههای اجتماعی نشر شد که لحظ هی خفهکننده برای دختران محسوب میشد؛ ریحان هم
اندوهگین گفت:” اگر من هم این امتحان را سپری میکردم حالا شاید نتیجهام را بدست آورده بودم و مطمین هستم کامیاب میشدم.
باشوخیهای رحمت حالش دیگر میشد، هدیه دایماً به دید ناش میآمد، با هم یکجا به کتابخانه م یرفتند و بوی خوش کتابهای نوچاپ
شده را عمیق اسشمام میکردند.
-در دل نامید یها و سایه سیاه باید دنبال ستاره درخشان بود.
-اگر ندرخشید چی؟
-نه باور داشته باش، آنی که چیزی را بر دل م یافگند حتمن رسیدن به آن را هم چاره میکند.
-ریحان بیا ببین چی کتابی است از نویسنده ترک هاکان منگوچ چی جمله یی نوشته است.
“هفت اصل زندگی، افکار مثبت، عشق، ایمان بی قید و شرط، بخشش، کمک و یاری به دیگران، شکرگزاری و دعا از صمیم قلب”
کتاب من نی هستم.
-بلی خیلی زیبا و دقیق، بشنو!
“دنیا یک درخت آرزو است و به همین خاطر باید به آرزوها و افکار تان اهمیت بدهید.”
-ریحان پس از این رومان بیشتر بخوانیم.
-خیلی خوبست کتاب دوست بی مرامی است. میخواهم از احساسات، تجارب، خاطرات، آرزوهای ناتمام، اهداف و لحظههای را که
سپری کردم بنویسم.
-حالا شدی ریحان قوی و شجاع من!
مولانای جان چه زیبا گفت ه
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
هردو باهم دوکتاب گرفتند و قدم زده راهی خان ه شدند.
ریحان به خداوند باور داشت که حتمن قلباش را مرهم کرده قوت میبخشد روزی برای خانواده و مردم خدمت میکند و همیشه یک
دختر مهربان باقی بماند.
حالا ریحان در یک آیندهی نامعلوم همراه با سرنوشت و رویاهای معلق در فضا ب هسر میبرد.
بلی! این داستان مشابه از اوضاع دخترانی مانند ریحان است که در افغانستان زندگی میکنند و اکنون روح و روان آشفته دارند و
در ظاهر خندان آن را پنهان کرده و به شجاعت ادامه میدهند.

نویسنده: روئینا بخشی

دکمه بازگشت به بالا