زن افغان قربانی خشونت ناشی از هنجارهای فرهنگ و سنت قبیله محور

در سرزمین گسترده و پرپیچوخم افغانستان، روستاها و قبیلهها تنها جغرافیا و ساختارهای اجتماعی نیستند؛ جهان فرهنگیاند که در آن هویت، نقش و ارزش انسان از خلال سنتها، باورها و قواعد نانوشته شکل میگیرد. در این جهان، زن از دیرباز جایگاهی دوگانه داشته است: از یکسو مظهر تقدس، پاکی و ناموس شمرده شده و از سوی دیگر در چهارچوب هنجارهایی قرار گرفته که آزادی و اختیار او را محدود ساخته است. فرهنگ سنتمحورِ روستایی و قبیلهای، که مرکز ثقل آن حفظ نظم پدرسالارانه و تداوم ارزشهای میراثی است، اغلب زن را در موقعیتی قرار داده که خشونت چه آشکار و چه پنهان، نه یک حادثه، بلکه بخشی از زیست روزمره او شده است.
براساس مطالعات جامعهشناسی فرهنگ، سنت و باور های قبیله ای در افغانستان، نشان می دهد که خشونت علیه زنان در چنین بافتی تنها محصول رفتار فردی نیست، بلکه نتیجه ساختارهای فرهنگی عمیقی است که نقشها، انتظارات و حدود را برای زن و مرد تعیین میکند.
جامعه روستایی افغانستان بافتی است که در آن سنت، مرجع اصلی رفتار و معیار قضاوت محسوب میشود. در این محیط، فرد کمتر بهعنوان موجودی مستقل دیده میشود و بیشتر عضوی از خانواده، تبار و قبیله است؛ ازاینرو، زندگی هر فرد، بهویژه زنان، به شدت تحت نظارت جمع قرار دارد. فرهنگ روستایی و قبیلهای، نظامی از ارزشها و نمادها را شکل داده که در آن زن نه تنها حامل هویت خانواده است، بلکه بهنوعی نگهبان آبرو و اعتبار قلمداد میشود. این جایگاه ظاهراً مقدس، در لایههای زیرین خود، زمینهساز محدودیت و کنترل است؛ زیرا هر رفتار زن، حتی سادهترین حرکت روزمره او، میتواند بهعنوان بازتابی از حیثیت جمع تفسیر شود. بدین ترتیب، ترس از قضاوت اجتماعی، خانواده و قبیله را وامیدارد که بر رفتار زنان نظارت شدید اعمال کنند، نظارتی که در طول نسلها بهصورت هنجار تثبیت شده و گاه به خشونت مشروعیت فرهنگی بخشیده است.
در چنین بافتی، مفهوم سنت نهتنها بهعنوان حافظ نظم اجتماعی بلکه همچون نیرویی نامرئی عمل میکند که مرزهای مجاز و غیرمجاز را تعیین کرده است. زن از آغاز زندگی با مجموعهای از دستورهای اخلاقی و عرفی روبهروست: حیا، سکوت، فرمانپذیری، خانهنشینی و پرهیز از هر آنچه ممکن است با سلیقه و معیار جمع سازگار نباشد. این دستورها در طول سالیان به اندازهای طبیعی جلوه داده شدهاند که بسیاری از زنان، آنها را نه تحمیل، بلکه بخشی از سرنوشت و سرشت زنانه میپندارند. چنین درونیسازی ارزشی باعث میشود خشونت روانی، محدودیتهای رفتاری و سلب اراده فردی در بسیاری موارد نهتنها مورد اعتراض قرار نگیرد، بلکه بهعنوان شیوه درست زندگی پذیرفته شود.
فرهنگ قبیلهای نیز در کنار ساختار روستایی، نقش مهمی در شکلدهی به روابط قدرت و جایگاه زن ایفا میکند. قبیله، با تاکید بر وفاداری، انسجام و تبعیت، معمولاً جایگاه مرد را در رأس هرم قدرت قرار داده و مسئولیت تصمیمگیری را به او سپرده است. در این ساختار، زن بخشی از دارایی خانواده و حلقهای از زنجیره پیوندهای خونی و اعتباری تلقی میشود؛ ازاینرو، اختیار او در موضوعات اساسی زندگی از ازدواج گرفته تا آموزش و حضور اجتماعی بهطور کامل به تصمیم بزرگسالان مرد وابسته است. در بسیاری موارد، سنتهای قبیلهای همچون بد دادن، بدل، خونبس و ازدواجهای اجباری، زن را از جایگاه انسانی به سطح ابزاری برای حلوفصل منازعات اجتماعی فرو میکاهد. این سنتها از نگاه جامعهشناسی فرهنگ، بازتابی از نظام ارزشهاییاند که فردیت را قربانی انسجام گروهی میکنند.
خشونت در این زمینه اجتماعی الزاماً به معنای زور آشکار نیست؛ بلکه بیشتر خشونتی است که در ساختارها لانه کرده و طبیعی شده است. وقتی دختر از رفتن به مدرسه منع میشود، هنگامی که زن اجازه تصمیمگیری درباره آیندهاش را ندارد، زمانی که حضور او در عرصه عمومی تهدید تلقی میشود و وقتی احساسات و خواستههایش بیاهمیت شمرده میشود، نوعی خشونت فرهنگی و ساختاری در جریان است؛ خشونتی که نه فریاد دارد و نه نشانی آشکار، اما عمیقترین لایههای روان و زندگی زن را متأثر میسازد. این خشونت تنها در لحظهها رخ نمیدهد، بلکه در زمان امتداد مییابد و به بخشی از جهانمعنی زنان تبدیل میشود.
در سطح اجتماعی، عواملی چون فقر، بیسوادی، نبود دسترسی به عدالت و قانون، و نقش سنگین باورهای مذهبیِ آمیخته با سنت، به تداوم این چرخه کمک میکنند. بسیاری از خانوادهها خشونت یا محدودیت را نه به نیت آسیب، بلکه از سر دلسوزی و با توجیه حفاظت اعمال میکنند؛ زیرا فرهنگ غالب به آنان آموخته که امنیت و عزت زن در خانه و سکوت اوست. این گفتمان فرهنگی، زمینه را برای بازتولید دائمی تبعیض فراهم میسازد و باعث میشود زنان نسلبهنسل در دایرهای بسته و هنجاریشده از محدودیتها زندگی کنند.
زن افغان در بافت فرهنگ سنتمحور روستایی و قبیلهای، قربانی خشونتی است که بیش از آنکه رفتاری فردی باشد، محصول ساختارهای فرهنگی و اجتماعی است. این خشونت از دل باورهای ریشهدار، ارزشهای پدرسالارانه و تصوراتی درباره نقش و جایگاه زن برمیخیزد، و چون در قالب سنت و عرف پذیرفته شده، کمتر مورد نقد و بازنگری قرار میگیرد. برای رهایی از این چرخه، تنها تغییر قانون کافی نیست؛ بلکه باید فرهنگ دگرگون شود. آگاهیبخشی، تقویت آموزش دختران، فراهمکردن امکان مشارکت اجتماعی و اقتصادی زنان، و بازخوانی انتقادی سنتها از درون جامعه، راههاییاند که میتوانند مسیر زندگی زن افغان را از محدودیت به اختیار، و از سکوت به حضور فعال تغییر دهند. آینده روشن افغانستان در گرو آن است که نیمه خاموش جامعه به صدا درآید و زن، نه چون نماد ناموس، بلکه بهعنوان انسانی مستقل و شایسته حرمت، شناخته و پذیرفته شود.
نویسنده: سید عبدالحمید رضوی مغزاری

