عشق در پرتگاه طبقه؛ خوانشی جامعه‌شناختی از رمان «بامداد خمار»

مقدمه

رمان«بامداد خمار» اثر فتانه حاج‌سیدجوادی، تنها یک تراژدی عاشقانه نیست؛ بلکه نمایشی تند و بی‌پرده از برخورد سازه‌های فرهنگی و اجتماعیِ یک جامعۀ طبقاتی است. این روایت، جامعه ایران در دوره‌ای خاص را با شکاف عمیق طبقاتی و خرده‌فرهنگ‌های متمایز آن به تصویر می‌کشد. در چنین ساختاری، ارزش‌ها، انتظارات و حتی زبان رفتار در دو سر طیف (اشراف و طبقۀ کارگر) به‌کلی متفاوت است. نقطه ای اوج کشمکش، عشق شورانگیز محبوبه، دختر خانواده‌ای اشرافی، و رحیم، شاگرد نجاری از طبقه‌ای فرودست است. این نوشتار، با اتکا به خوانش و تأمل شخصی، به بررسی این پرسش محوری می‌پردازد که چرا این پیوند، با وجود همه ای شدت، از درون محکوم به فروپاشی بود؟ پاسخ را باید در مفهوم «جنگ سازه‌های فرهنگی طبقاتی در یک بستر عاطفی» جستجو کرد.

شور آغازین و نادیده گرفتن دیوارهای نامرئی

تجربۀ نخستین من از این رمان، فراتر از دنبال کردن یک داستان بود؛ یک مواجهۀ زبانی و ادبی ویژه بود. روایت با واژگانی به‌ظاهر قشنگ و فشنگ به هم ریخته آغاز می‌شود که به تدریج به بافت‌های مزین و منسجمی بدل می‌گردند گویی این سبک، خود استعاره‌ای است از جهان پیچیده‌ای که قرار است توصیف شود. در این جهان، فاصله ای طبقاتی چنان عریان است که می‌توان آن را به ساختار کاستی تشبیه کرد، جایی که ازدواج فراطبقاتی، عار،  ننگ و دربدری محسوب می‌شود. در تقابل با این دیوار سخت اجتماعی، جسارتِ محبوبه قد علم می‌کند. این جسارت در ذهن من، با چهره‌ای سرزنده و لبانی گوشت‌آلود همراه شد که گویی می‌خواست با «تیر عشق»، دو کرانه ای این شکاف را به هم پیوند بزند. این عشق شتاب‌زده، تمام «سازوبرگ اجتماعی و فرهنگی» حاکم را -که در رسومات پرطمطراق و چشم‌وهم‌چشمی‌های طبقۀ اشراف تجلی یافته – نادیده می‌گرفت. پایان‌بندی ناگهانی بخش اول که با حسی از «یخ شدن دل» همراه بود، در واقع نخستین هشدار به این نادیده‌گیری بود.

برخورد با واقعیت: فروکش آتش در خانه ای مشترک

با تحقق رویای ازدواج و شروع زندگی در خانۀ مشترک، فصل جدید و رؤیازدایی‌شده‌ای آغاز شد. آتش عشقی که تا اینجا شعله‌ور بود، آرام‌آرام فرو نشست و جای خود را به خاکستر سپرد. محبوبه به بهای گزاف این عشق پی می‌برد. او که در حصار خدم و حشم و رفاه پرورش یافته بود، اکنون باید مشقت‌های زندگی طبقه ای پایین را با تن نازک و نحیف» خود تجربه می‌کرد. کتاب‌های شعر و موسیقی کنار گذاشته شدند و جای آن‌ها را غُرِش و پُچ‌پُچ شیطنت‌بار مادرشوهر پر کرد. در این مرحله بود که نخستین نشانه‌های غیرقابل هضم بودن دو جهان فرهنگی پدیدار شد. آنچه برای رحیم و خانواده‌اش بخشی عادی از زندگی بود، برای محبوبه ناهنجار و تحقیرآمیز می‌نمود. تضادِ برآمده از دو بستر خُرده‌فرهنگی متفاوت، مانند آتشی زیر خاکستر می‌ماند که احتمال طوفان را در خود حس می‌کرد. عشق، دیگر در خلأ رمانتیک وجود نداشت؛ بلکه در آزمایشگاه سخت روزمرگی، در حال تحلیل رفتن بود.

اوج تراژدی: خشونت، زبان نهایی سوءتفاهم

فروپاشی زمانی به نقطه ای غیرقابل بازگشت رسید که سوءتفاهم‌های فرهنگی، به خشونت عریان بدل شد. فشار ناشی از تفاوت‌ها، مداخلات مادرشوهر و فاجعه ای مرگ فرزند (الماس‌خان) که نماد نهایی شکست این پیوند بود  رابطه را از بن می‌خشکاند. در این مرحله، رفتارهای رحیم که پیش‌تر برای خانواده ای محبوبه مسخره و شرم‌آور بود، در قالب چک و سیلی بر صورت او متجلی شد. تصویر تکان‌دهنده‌ای که رمان خلق می‌کند، این است که گویی رحیم «نقاش خوبی شده است» که با اثر انگشتانش از ضربت سیلی و لگد، بر بدن محبوبه «نقاشی و تلافی» می‌کند. این خشونت، زبان آخرِ یک گفت‌وگوی شکست‌خورده بود. رحیم، فاصله و سردی محبوبه را – که ریشه در شوک فرهنگی و سوگواری داشت –  به حساب کم‌محلی و بی‌علاقگی می‌گذاشت. این سوءتفاهم مهلک، دقیقاً از همان تفاوت‌های طبقاتی و فرهنگیِ ریشه‌دار نشأت می‌گرفت که در آغاز نادیده گرفته شده بودند. جنگ سازه‌های فرهنگی، با شکست کامل محبوبه پایان یافت و او را با «دنیایی از پشیمانی و چهره‌ای رنگارنگ از کبودی» به خانه ای پدر بازگرداند.

فرجام شکسته: بازگشتی بدون پیروزی

بازگشت محبوبه به«کانون گرم خانواده ای پدر»، یک پیروزی یا نجات نبود، بلکه یک تسلیمِ شکسته و توأم با نابودی درونی بود. او که زمانی «دخترک سبک‌سر و خوش‌خیال» بود، اکنون با «روح رنج‌دیده و تفاله‌شده»، به «آهنی سخت» تبدیل شده بود که بازمی‌گشت. ازدواج تحقیرآمیز او به عنوان زن دوم منصور از همان طبقه، تأیید نهایی این شکست بود. حتی «حسرت دنگ و فنگ» یک عروسی پرطمطراق – که دو بار از آن محروم شده بود – گواهی بر این مدعاست که او نه به آرامش، که به قفسی طلایی بازگشته بود. زخم عمیق‌تر، «اجاق کوری» و پوچی ناشی از ناباروری بود که وجودش را «همچون موریانه» می‌خورد. سفر بی‌ثمرش به مشهد و سپس باردار شدن رقیبش (نیمتاج)، نمک بر این زخم می‌پاشید. عصبانیت من از این پایان، تنها یک واکنش احساسی نبود؛ بلکه برآمده از احساس بی‌عدالتیِ شکستی بود که از همان آغاز، مقدر به نظر می‌رسید.

 

رمان «بامداد خمار» فراسوی یک داستان عاشقانه، روایتی جامعه‌شناختی و هشداردهنده است. این اثر به وضوح نشان می‌دهد که عشقِ فردی به تنهایی قادر به ایستادگی در برابر سنگینی تاریخ، فرهنگ، طبقه و ساختارهای اجتماعی تثبیت‌شده نیست. رابطه ای محبوبه و رحیم، قربانی سوءتفاهم‌های ریشه‌دار در بسترهای فرهنگی متفاوت شد؛ سوءتفاهم‌هایی که در نهایت به رفتاری تعبیر شد که از یک سو «مسخره و شرم‌آور» و از سوی دیگر «ناهنجار» و خشن بود. پیام هشدارآمیز رمان، خطاب به نسل جوان است: تفاوت‌های فرهنگی_اجتماعی عمیق، ساختارهای طبقاتی و دانش خانواده‌ها، عواملی تعیین‌کننده و غیرقابل اغماضند. شاید عشقِ «شتاب‌زده» بر هیجان «چند روز» چیره شود، اما در نبرد طولانی‌مدت با «سازه‌های ریشه‌دار»، محکوم به زوال است. «بامداد خمار» در نهایت، نه جشن عشق، که تشییع جنازه ای رؤیای پیوندی فراطبقاتی در جامعه‌ای است که فرهنگش را در لایه‌هایی جدا و ناپذیر از هم بسته‌بندی کرده است. در پایان، باید تأکید کنم که واکنش من به این تراژدی، چیزی فراتر از یک تحلیل صرف بود. همان عصبانیتی که پیشتر گفتم، از همذات‌پنداری با محبوبه و احساس بی‌عدالتیِ یک شکستِ از پیش مقدر برمی‌خاست. این خشم، برای من به معیاری شخصی برای سنجش اثرگذاری یک اثر بدل شد؛ نشانه‌ای که این رمان نه تنها اندیشه‌ام را به چالش کشید، بلکه وجدان عاطفی‌ام را نیز برانگیخت. شاید این، والاترین دستاورد خوانش چنین متنی باشد.

نویسنده: عزیزالله کاظمی 

لینک کوتاه

https://sarie.news/s501n
دکمه بازگشت به بالا