مرگ خاموش دختران

کوچه‌ای خاکی بود با هردویدن کودکان گرد و خاک نرم در هوا بلند می‌شد و در آفتاب برق می‌زد صدای پاها با زوزه‌ی باد و بانگ خروس درهم‌می‌آمیخت و از دروازه‌های گِلی خانه‌ها بوی نان تازه، دود هیزم و شیر جوشیده می‌آمد.

برای کودکی که هنوز جهان را نمی‌فهمید، همین کوچه تمام دنیا بود بازی‌ها، خنده‌ها، دعواهای کودکانه و صدای مادرها که فرزندان‌شان را صدا می‌کردند، جهان را معنا می‌داد. هر عصر وقتی آفتاب کم‌جان‌تر می‌شد، کودکان کوچه جمع می‌شدند تا سنگ‌پران، گرگ‌گرگ یا قیچی‌بازی کنند اما دخترها هیچ‌وقت آزادی نداشتند تا به دلخواه بازی کنند.

از همان کودکی جمله‌هایی در گوش دخترها تکرار می‌شد:دختر نباید از جوی بپرد، بایسکل سوار شود و با پسرها در خلوت بازی کند. این جملات مثل سنگ‌های کوچک، هر روز در ذهن‌ها انداخته می‌شدند دختران شاید نمی‌دانستند چرا، اما کم‌کم یاد می‌گرفتند که دنیای‌شان پر از دیوار است، دیوارهایی نامرئی که هر بار با شادی‌شان برخورد می‌کردند.

گاهی پیش می‌آمد که پسری از کوچه با بایسکلش رد می‌شد، زنگ می‌زد و گرد و خاک به هوا بلند می‌کرد. دخترها از پشت دروازه‌ها نگاهش می‌کردند، حسرتی در چشم‌های‌شان برق می‌زد، اما جرئت نمی‌کردند صدای‌شان را بلند کنند. حتی اگر دختری با برادرش جرئت می‌کرد سوار بایسکل شود، زن‌های کوچه با خشم نگاهش می‌کردند و زیر لب می‌گفتند: بی‌حیا شده.

مریم هم مثل دیگر دخترها می‌خواست بپرد و بدود اما صدای مادر یا زن همسایه زودتر از پرش او می‌رسید: دختر از جوی نمی‌پرد.او آرام پایش را پس می‌کشید و دلش می‌شکست بارها دوست داشت مثل پسرها آزاد بدود، بخندد و در کوچه خاکی نفس بکشد اما هر بار صدای همان جمله‌ها مثل زنجیر دور پایش پیچیده می‌شد.

کوچه برای دخترها فقط مسیر عبور بود؛ دنیای‌شان در حویلی‌های بسته میان دیوارهای بلند و سایه‌های سنگین جریان داشت. با این حال، وقتی تنها می‌شدند در گوشه‌های حویلی طناب‌بازی می‌کردند، با سنگ‌ریزه‌ها گودی می‌ساختند یا با خمیر نان اسباب‌بازی می‌ساختند، همیشه مراقب نگاه دیگران بودند و در همین سال‌ها روح دخترها آرام‌آرام شکل می‌گرفت؛ پر از ترس و پرسش‌هایی بی‌پاسخ: چرا دنیای آن‌ها بسته است و دنیای پسرها باز؟

مریم این پرسش‌ها را در دل داشت هرچند هنوز کوچک‌تر از آن بود که جواب‌شان را بفهمد او تنها حس می‌کرد چیزی ناعادلانه در زندگی‌اش جاری است اما در آن سال‌ها هیچ‌کس به صدای او گوش نمی‌داد.

شب عروسی کوچه‌ی خاکی دیگر آن کوچه‌ی خاموش روزهای عادی نبود از هر خانه چراغی روشن بود و صدای دف و دهل از دور و نزدیک در هم می‌پیچید کوچه تنگ و خاکی که همیشه آرام بود، آن شب زنده شد زن‌ها با لباس‌های رنگی بیرون آمدند، برق چادرهای سبز، سرخ و آبی‌شان در نور چراغ‌ها می‌درخشید صدای خنده و دست‌زدن کودکان با فریادهای مردانی که مهمانان را خوش‌آمد می‌گفتند، آمیخته می‌شد.

بوی پلو و قورمه با عطرهای زنانه در هوا پیچیده بود؛ حتی خاک خشک کوچه هم رنگ دیگری گرفته بود، نرم‌تر و براق‌تر، مثل زمینی که زیر پای شادی زنده شده باشد.

مریم عروس آن شب بود؛ دختری که تا دیروز در همان کوچه حسرت بازی با دیگر دخترها را داشت، حالا در لباس سفید روی تخت نشسته بود تور نازک روی چهره‌اش می‌لرزید و برق مرواریدها در نور چراغ مثل ستاره می‌درخشید هر بار نسیم ملایم از دروازه می‌وزید، تور سبک تکان می‌خورد و چهره‌اش نیمه‌پنهان و نیمه‌هویدا می‌شد. در چشم‌های کودکانی که به او نگاه می‌کردند مریم دیگر دختر همسایه نبود، او پری‌ای بود که از قصه‌ها بیرون آمده بود. آن‌ها باور نمی‌کردند همین مریم که بارها پایش را از جوی پس کشیده یا در حویلی طناب‌بازی کرده بود، حالا روی تخت عروسی نشسته و همه نگاهش می‌کنند. زن‌ها دورش حلقه زده بودند یکی می‌گفت: چقدر به او می‌آید این لباس! دیگری می‌گفت: گویا برای همین شب به دنیا آمده بود.صدای کل‌زدن‌ها تا دوردست می‌رفت و با دهل در هم می‌پیچید.

مادر‌مریم گوشه‌ای ایستاده بود با نگاهی پر از غرور و اشک در دل دعا می‌خواند که دخترش خوشبخت شود سال‌ها و شب‌ها را به امید همین لحظه گذرانده بود، مریم را مثل گلی در سایه پرورانده بود با ترس‌ها و مراقبت‌ها، تذکرها و هشدارهایی که هر روز بر زبانش می‌آمد حالا می‌خواست سختی‌ها به ثمر بنشیند و دخترش در خانه‌ی شوهر عزت ببیند. پدر کمی دورتر در میان مردان نشسته بود گاهی خنده می‌کرد، گاهی جدیت نشان می‌داد. نگاه اطرافیان پر از احترام بود: پدر مریم، مرد خوش‌نام کوچه امشب عروسی دخترش را جشن می‌گیرد. کودکان بیرون بازی می‌کردند، فریادشان با شادی زن‌ها و دهل هماهنگ نبود اما همان بی‌نظمی جشن را زنده‌تر می‌کرد.مریم چون پرنده‌ای در قفس طلا، با قلبی تندزن دعا می‌کرد داماد مهربان باشد.

صدای دهل و آواز زن‌ها از حویلی هنوز می‌آمد اما در اطاقی دور از هیاهو، شوهرش احمد با گام‌های سنگین وارد شد نگاهش بُرنده و آمیخته با غرور و انتظار بود. روی لبه‌ی بستر نشست، لحظه‌ای به چهره‌ی مریم خیره شد و تنها گفت:امشب شبی‌ست که همه چیز روشن می‌شه.

مریم سرش را پایین انداخت و در دل دعا کرد همه‌چیز خوب پیش برود؛ دعا کرد مردش مهربان باشد احمد جلو آمد چادرش را کنار زد، مریم مثل برگ می‌لرزید.لحظه‌ای گذشت اما ناگهان فضا تغییر کرد. او ناامیدانه به بستر خیره و چشم‌هایش گشاد و چهره‌اش سرخ شد با خشم گفت: چرا نشانی نیست، چرا پاکی‌ت ثابت نمی‌شه؟

مریم نفسی لرزان کشید و با صدایی خفه گفت: به خدا قسم! من هیچ‌کاری نکرده‌ام اما احمد گوشش بدهکار نبود؛ غرورش در هم شکسته و ذهنش پر از روایت‌های سنتی بود: باید خون باشد، باید نشانی باشد وقتی ندید، خشمش کور شد و عقلش را ربود و با فریادی سیلی محکمی زد مریم به کناری افتاد و با اشک گفت: به خدا قسم! هیچ کاری نکرده‌ام او بیشتر خشم گرفت و لگدی به پهلویش زد: دروغ نگو! فاحشه! تو قبل از من با دیگری بودی!

کلمات مثل تیغ در جان مریم فرو می‌رفت احمد او را کشان‌کشان بلند کرد و دوباره سیلی زد صدای برخورد دست با صورت در اطاق پیچید، مریم حس می‌کرد استخوان گونه‌اش می‌شکند و بستر سفید به لکه‌های خون‌آلود لب‌هایش آلوده شد.

ساعتی بعد وقتی فریادها خاموش شدند مریم گوشه‌ی اطاق افتاده بود لباس سفیدش مچاله، موهایش پریشان، صورتش ورم‌کرده و کبود چشم‌هایش دیگر برق نداشتند تنها زمزمه‌ای بی‌رمق از لب‌هایش بیرون آمد: من پاک بودم! اماحمد با چشمانی پر از خشم و غیرت زخم‌خورده، پشت به او کرد و از اطاق بیرون رفت در را محکم بست و آن شب به جای عشق و آغاز زندگی برای مریم آغاز سقوط بود.

صبح هنوز آفتاب کامل برنیامده بود که در کوچه غوغا شد. زن‌ها از پشت پرده‌ها سرک می‌کشیدند و مردها پچ‌پچ می‌کردند در میان گرد و خاک و نگاه‌ها، مریم را دیدند که همراه چند نفر از خانواده شوهرش به خانه پدری بازگردانده می‌شد. لباس سفید عروسی هنوز تنش بود، اما مثل پارچه‌ای چرک و بی‌روح روی بدن نحیفش آویزان بود چهره‌اش کبود و ورم‌کرده، چشم‌هایش سرخ از گریه، و هر قدمش مثل فرو ریختن یک کوه سنگین بود.

دروازه حویلی پدری باز شد مادر با چشمان وحشت‌زده دوید سمت دختر: مریم! چی شده؟ چرا؟

مردی از خانواده داماد با صدای بلند گفت: دخترت پاک نبود ما او را برگرداندیم آبروی ما رفت.

کلمات مثل صاعقه بر سر همه فرود آمد. مادر با ناباوری به مریم نگاه کرد، دختر در سکوت ایستاده بود و اشک‌ها روی گونه‌هایش سرازیر. پدر میان جمع ایستاده بود ریش سفیدش می‌لرزید دستانش مشت شده بود و نگاهش میان مردم و دخترش در رفت‌وآمد بود. مردها از پشت دروازه سرک می‌کشیدند نگاه‌هایی پر از قضاوت و انتظار.

مریم بی‌اختیار به زمین نشست، مادر کنارش خم شد. دختر لب‌های خشکیده‌اش را تکان داد و به سختی گفت: مادر! به خدا پاک هستم، هیچ کاری نکرده‌ام.

مادر دست‌های لرزانش را دور شانه دختر حلقه زد و اشک ریخت اما چیزی نگفت پچ‌پچ زن‌های همسایه بالا گرفت: می‌گن خون ندیدند.

  • شرم آورده به پدرش.
  • شوهرش غیرتش قبول نکرده.

هر کلمه مثل خنجری در جان مریم فرو می‌رفت.

پدر چند بار خواست چیزی بگوید اما صدا در گلویش شکست. تنها توانست به دخترش نزدیک شود، لحظه‌ای به صورت زخمی‌اش خیره شد و با صدایی سنگین گفت:برو داخل دختر.

وقتی دروازه بسته شد کوچه در سکوت فرو رفت سکوتی سنگین‌تر از هر فریادی.

مریم از شب عروسی تا مدت‌ها دیگر کلامی جز جملات کوتاه نگفته بود. چهره‌اش رنگ پریده، بدنش نحیف‌تر شده بود و نگاهش به جایی دور، آن‌سوتر از همه‌ی نگاه‌ها بود؛ گویا روحش پیشاپیش خانه را ترک کرده بود. مادر بارها کنارش نشست، نان و شیر به دستش داد اما دختر تنها اشک ریخت و آهسته زمزمه کرد: مادر! کاش همان شب کسی مرا نمی‌دید؛ کاش می‌مردم ولی این‌گونه حقیر نمی‌شدم.

پدرش با وجود خشم و درد خاموش مانده بود ساعت‌ها به دیوار نگاه می‌کرد. مردی که در نگاه مردم باید قوی می‌بود، اما در درونش جنگی خونین برپا بود؛ جنگ میان عشق پدرانه و بار سنگین سنت و نگاه مردم.

شب‌ها چراغ پیه‌سوز کم‌جان می‌سوخت و سایه‌ها روی دیوار لغزیدند. مریم در اطاق دیگر آرام گریه می‌کرد، صدای هق‌هقش مثل خنجری نرم قلب مادر را می‌شکافت.

مادر با چشمانی اشک‌آلود روبه‌روی پدر نشست دست‌هایش را در هم گره کرده و با صدایی لرزان گفت: مرد! تو می‌دانی دخترت بی‌گناه است قسم می‌خورم او هیچ خطایی نکرده این همه سال او را مثل جانم پرورانده‌ام حالا به یک قطره خون سرنوشتش سنجیده می‌شود؟

پدر سرش پایین بود نگاهش به خاک فرش گره خورده، دستانش روی زانو می‌لرزیدند آهی کشید و گفت: زن، تو نمی‌شنوی مردم چی می‌گن؟ در کوچه، مسجد و بازار همه می‌گویند دختر فلانی ناپاک است غیرت مرد اجازه نمی‌دهد سرش پایین شود.

مادر ایستاد، اشک‌ها روی گونه‌هایش جاری: غیرت؟ غیرت این است که دختر بی‌گناهت را قربانی کنی؟ غیرت یعنی پشت دخترت بایستی، وقتی همه دنیا علیه اوست.

پدر لحظه‌ای نگاهش را بلند کرد چشمانش پر از آتش، دندان‌هایش روی هم فشرده: زن، بار ناموس سنگین است. یک کلمه، یک نگاه کافی‌ست تا آبرو بر باد رود. من هم دل ندارم، مریم جگرگوشه‌ام است، اما جامعه من را می‌کشد اگر چیزی نگویم.

مادر آرام‌تر شد اما صدایش هنوز می‌لرزید نشست دست‌های پدر را گرفت و گفت: به خدا قسم، مریم پاک است. تو پدرش هستی؛ اگر تو باور نکنی چه کسی باور کند؟

پدر چشمانش را بست، قطره اشکی لغزید، در دل طوفانی برپا بود؛ میان عشق پدرانه و فشار سنگین سنت. صدایی درونی فریاد می‌زد: کاش می‌توانستم به جای او بمیرم اما لب‌هایش خاموش ماندند و تنها آهی کشید: بیبینم، خدا خودش عادل است.

سکوت سنگینی اطاق را گرفت تنها صدای گریه مریم از پسِ دیوار شنیده می‌شد؛ صدایی که مثل مرثیه، خانه را پر کرده بود اما در آخر شب دیگر هق‌هق مریم آرام گرفت و اطاق برای او مانند زندانی تاریک بود روی بستر سرد دراز کشیده بود، اما ذهنش آرام نمی‌گرفت. تمام اتفاقات از شب زفاف تا امروز مثل فیلمی خون‌آلود در برابر چشمانش رژه می‌رفتند هر بار که چشم می‌بست، تصویر مشت‌های داماد و نگاه‌های پر از قضاوت همسایه‌ها بازمی‌گشت.

در دلش حس می‌کرد که زندگی به پایان رسیده است. مریم به یاد آورد که چگونه آرزو داشت روزی معلم شود، کتابی در دست بگیرد و کودکان را به رویای فردا ببرد اما اکنون همه آن آرزوها در گرداب ننگ و تهمت فرو رفته بود هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود.

او به مادرش فکر می‌کرد؛ مادری که هنوز با نگاه‌های پر از اشک کنارش می‌نشست و در دلش یقین داشت که دخترش بی‌گناه است این تنها دلگرمی مریم بود، اما همین هم برای نگه‌داشتنش کافی نبود سنگینی نگاه پدر، سکوت تلخ او، بیشتر از هر چیزی روحش را خرد کرده بود.

در ذهن مریم این اندیشه می‌چرخید که مرگ شاید رهایی باشد رهایی از قضاوت‌ها، از نگاه‌ها، از تهمتی که هیچ‌گاه پاک نخواهد شد او دیگر امیدی نداشت که روزی حقیقتش آشکار شود در نگاه خودش، زندگی‌اش به پایان رسیده بود هرچند هنوز نفس می‌کشید.

آن شب، حویلی در سکوتی سنگین نفس می‌کشید چراغِ پیه‌سوز همچنان در گوشه‌ای سرفه‌وار لرزید و سایه‌های درازش را به دیوارهای گِلی دوخت. بوی نفت و خاکِ خیس از پنجرهٔ نیمه‌باز به اطاق خزید. مریم در گوشه‌ای از اطاق زانو بغل کرده بود؛ شانه‌هایش از هق‌هق خاموش تکان می‌خورد. گاهی دست بر صورت کبودش می‌کشید و قطره‌های اشک را بی‌صدا پاک می‌کرد.

سرش را به دیوار تکیه داد چشم‌هایش خسته و نیمه‌بسته بود بغضی قدیمی در گلویش فرو رفته و نفسش را تنگ کرده بود خستگیِ روزهای سخت و زخمِ تحقیر آن شب، مثل دستی نامرئی پلک‌هایش را سنگین کرد و سرانجام خواب ربودش.

در خواب دید حویلی پر از فریاد است خودش بی‌جان روی زمین افتاده مادر با ناله می‌گفت: دخترکم بی‌گناه بود چرا کسی باور نکرد؟ پدر در سکوت به دیوار تکیه داده بود و قطره‌ای اشک از گوشه چشمش لغزید. صدای کلنگ و نگاه‌های قضاوتگر همسایه‌ها مثل رعد در ذهنش پیچید. ناگهان از خواب پرید؛ نفس‌نفس می‌زد، موهایش به پیشانی چسبیده و اشک خشک شده بود، اما فهمید زنده است.

همه آن مرگ و خاک، فقط کابوسی بود که از زخم‌های دلش زاده شده بود نفس عمیقی کشید دستان لرزانش را بر چهره کشید دلش هنوز می‌لرزید، اما در همان لرزش جرقه‌ای کوچک از امید روشن شد با خود گفت: نخیر من هنوز اینجا هستم، نمی‌گذارم خوابم به حقیقت بدل شود. صبح وقتی مادر آهسته در را گشود، مریم آرام نشسته بود چهره‌اش هنوز نشانه‌های کبودی را داشت، اما نگاهش دیگر شکست‌خورده نبود در آن نگاهی بود که شبیه بارقه‌ای دوردست از سپیده می‌درخشید.

مادر آهسته کنارش نشست و دستش را گرفت: دخترم دیشب تا سحر دعا کردم، می‌ترسیدم دیگر بیدار نشوی. مریم دست مادر را فشرد و آهسته گفت:مادر! من هنوز زنده‌ام، باید حقیقت را بگویم و ثابت کنم که بی‌گناهم.

چشمان مادر از اشک پر شد؛ اشکِ ترس و اندوه، اما این‌بار در میانش دانه‌ای امید هم جوانه زد.

در ظهر آن روز وقتی آفتاب در اوج آسمان می‌درخشید مریم به سراغ قابله پیر محله رفت، زنی که سال‌ها راز تن دختران را می‌دانست، بوی علف‌های خشک و داروهای گیاهی هوا را پر کرده بود. مریم با هزار نگرانی وارد شد. قابله، زنی سالخورده با چادری سفید و دستانی پر از چین و خط، از پشت چارپایه بلند شد و گفت: دخترکم، چرا چشم‌هایت این‌قدر خسته و سرخ است؟

مریم با صدای لرزان و بغض ترکیده پاسخ داد: مادرجان مرا ناحق به ناپاکی متهم کرده‌اند. می‌گویند چون نشانه‌ای در شب عروسی نبود، گناهکارم من می‌خواهم حقیقت را بگویم، اما کسی حرفم را باور نمی‌کند.

قابله آه کشید، دست مریم را گرفت و گفت: این درد را سال‌ها دیده‌ام بارها دخترانی پاک به جرم یک باور کور محکوم شدند بدان، آن نشانه که می‌جویند همیشه نمی‌آید؛ پاکی در دل و رفتار آدم است، نه در خون.

مریم پرسید: آیا برای من شهادت می‌دهی؟ می‌ترسم اما نمی‌خواهم خاموش بمانم.

قابله با آرامی گفت: بلی دخترم در برابر پدرت و مردان قریه خواهم گفت که این قضاوت ستم است.

مریم سر فرود آورد، لرزش لب‌هایش از سپاس و امید بود سکوت میانشان سنگین اما گرم بود سکوتی که بوی عدالت می‌داد.

حویلی پر از جمعیت بود مردان روی زیراندازهای کهنه نشسته و زنان از پشت پرده نیم‌نگاهی می‌انداختند. پدر مریم کنار بزرگان ده بود، خانواده شوهر نگاه‌های سنگین به زمین دوخته بودند.

قابله مقابل جمع ایستاد و گفت: سال‌ها در این قریه خدمت کرده‌ام می‌دانم که نبودن خون در شب عروسی دلیل بر ناپاکی دختر نیست. این باور نادرست است مریم پاک است همان‌طور که در کودکی بود. خدا شاهد است.

زمزمه‌ای در میان جمع پیچید و نگاه‌ها از هم گذشتند. مادرشوهر چشمانش به زمین دوخت و رنگ از صورتش پرید. داماد که تا آن لحظه سرد نشسته بود، پلک‌هایش لرزید و نگاهش به زمین افتاد. پدرشوهر مردی خشن و کم‌حرف دستی به محاسن سفیدش کشید و زیر لب گفت: ما عجله کردیم و به حرف مردم گوش دادیم.

مادرشوهر آرام گفت: خدایا، ما به دختر ستم کردیم.

داماد نفس بلندی کشید، مثل کسی که بار سنگینی از دوشش برداشته‌اند، نگاهی کوتاه و شرمگین به مریم انداخت و زیر لب گفت: مرا ببخش! من به تو باور نکرده بودم.

مریم با سکوتی آرام ایستاده بود، فقط نگاه می‌کرد و می‌شنید. پس از آن روز، پدر مریم تا شب روی سکوی گلی حویلی نشست و به آسمان نگاه کرد ستاره‌ها در سکوت می‌درخشیدند و گه‌گاه آهی کشید آهی که بوی پشیمانی داشت.

صبح روز بعد، وقتی مادر سفره نان و چای را هموار کرد مریم کنار نشست نگاهش آرام و پرامید بود نگاه زنی که از دل کابوس گذشته و حالا سپیده‌دم را روشن می‌دید.

پدر با صدایی گرفته گفت: دخترم، هرچه بود گذشت خانه ما خانه توست دیگر مجبور نیستی برگردی.

مریم به چشمان پدر نگاه کرد؛ در آن نگاه سختی سال‌ها و اندوه پنهان موج می‌زد، اما نشانی از مهر و پشیمانی هم بود لبخندی کمرنگ زد و گفت: همین برایم کافی‌ست که دیگر مجبور نباشم به آن‌جا بروم.

پدر کنار مریم نشست دستانش روی زانویش می‌لرزید و گفت: مریم، آن شب یادم نمی‌رود که به تو باور نکردم.

مریم پاسخ داد: پدر آن شب و روزها فقط ما نبودیم، خیلی‌ها چشم بسته قضاوت می‌کردند گذشته را نمی‌شود برگرداند.

پدر نگاهش به سفره دوخته بود و آرام گفت: اما می‌توان جبران کرد دست کم برای تو دخترم.

مریم لبخند زد: برای من همین که کنارم ایستادی و گذاشتی اینجا باشم کافی‌ست.

آن روز پس از مدت‌ها میان آن دو سکوتی آرام نشست؛ سکوتی که بوی آشتی می‌داد.

مریم در خانه پدری ماند، روزها به مادر در کار خانه و باغچه کمک می‌کرد و شب‌ها زیر نور کم‌رنگ چراغ پیه‌سوز، خواندن و نوشتن را که در کودکی نیمه‌کاره رها کرده بود دوباره تمرین می‌کرد دانایی سپر او شده بود.

ماجرای مریم و شهادت قابله ده به ده پیچید؛ برخی زن‌ها در پچ‌پچ‌های پنهانی به او دلگرمی می‌دادند و دختران جوان در چهره او امید می‌دیدند خانواده شوهر گاه پیام فرستادند که مریم را بازگردانند اما او با آرامش پاسخ می‌داد: من در خانه پدرم خواهم ماند میان کسانی که حالا حقیقت را می‌دانند.

صبح زود مریم کنار دروازه حویلی ایستاد نور نخستین آفتاب بر خاک کوچه افتاده بود، دختران کوچک با دفتر و کتاب از کنارش گذشتند یکی‌شان ایستاد و سلام کرد مریم لبخند زد و به راهی که از میان تپه‌های خاکی به سوی مکتب می‌رفت نگاه کرد.

در دلش گفت: راه من هم از همین‌جا می‌گذرد، از دانایی و روشنایی. شالی را کمی محکم‌تر به دور سرش پیچید و به خانه برگشت تا برای صنف سوادآموزی آماده شود.

نویسنده: شکیبا حمید

لینک کوتاه

https://sarie.news/s2007a

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکمه بازگشت به بالا