افغانستان در گرداب جنگهای نیابتی و بیثباتی

در طول سه قرن گذشته، افغانستان تنها دو بار شاهد انتخاب رهبرانی برخاسته از ارادهٔ واقعی مردم بوده است: نخست احمدشاه ابدالی (درانی) در سال ۱۷۴۷، که به عنوان بنیانگذار افغانستان مدرن شناخته میشود. او پس از شکست نادرشاه افشار و ورود به قندهار، مجلس بزرگی متشکل از سران تمام اقوام و قبایل را تشکیل داد که آن را لویه جرگه نامید. در این گردهمایی، احمدشاه با اتفاقآرای عمومی به پادشاهی برگزیده شد و صابرخان کابلی شاخهای از گندم را به نماد تاج بر دستار او نهاد. مشروعیت حکومت احمدشاه ابدالی مورد تأیید تمامی نمایندگان حاضر در آن لویه جرگه بود و همگی برای تأسیس افغانستان متحد، رأی مثبت دادند. مورد دوم میرویس هوتکی در اوایل قرن هجدهم است که پس از پیروزی در نبرد با متجاوزان، به پاس رشادتهایش از سوی مردم به رهبری انتخاب شد.
این دو نمونه استثنایی نشان میدهند که افغانستان ظرفیت ظهور رهبری ملی و خودجوش را دارد؛ ظرفیتی که متأسفانه در بیشتر تاریخ معاصر این کشور، زیر سایهٔ مداخلات خارجی و تحمیل رهبران بیگانه به حاشیه رانده شده است.
نقش قدرتهای خارجی در تضعیف حاکمیت ملی افغانستان، از جنگهای انگلیس در قرن نوزدهم تا اشغال توسط شوروی در قرن بیستم و سپس فروپاشی دولتهای متأخر، انکارناپذیر است. اتحاد جماهیر شوروی با نفوذ دادن عناصر تربیتیافته در ایدئولوژی کمونیسم، آنان را به درون ساختار دولت داوود خان رساند و خواستار تسلیم او در برابر سیاستهای خود شد. هنگامی که داوود خان به این خواستههای غول شرقی روی خوش نشان نداد، کودتایی توسط نفوذیهای کمونیست علیه او ترتیب داده شد که به حذف فیزیکی این سردار و خانوادهاش انجامید. متعاقب این کودتای کمونیستی، نیروهای نیابتی شوروی به راحتی کنترول کشور را به دست گرفتند. از آن زمان، اقتدار ملی افغانستان از هم پاشید و این کشور وارد مرحلهای جدید از درگیریهای داخلی و جنگهای نیابتی شد. سقوط داوود خان، فصل تازهای از دخالتهای خارجی در امور سیاسی افغانستان را گشود؛ دخالتهایی که با حمایت از گروههای مختلف، کشور را به عرصهٔ رقابتهای خونین تبدیل کرد و نتیجهای جز تکهتکه شدن ساختار قدرت و سقوط پیدرپی حکومتهای ملی نداشت.
این جنگهای نیابتی نهتنها مشروعیت دولتها را نابود کرد، بلکه شکافهای قومی و مذهبی را نیز عمیقتر ساخت. از آن پس، جهتگیریهای قومی در سیاست افغانستان رخنه کرد و احزاب هفتگانه و هشتگانهای شکل گرفتند که بدون هیچ راهبرد سیاسی روشنی، به رویارویی با یکدیگر پرداختند و کشور را به ویرانهای تبدیل کردند. شهر کابل در آن دوران به شهر ارواح بدل شده بود و ساختمان سالمی در آن به چشم نمیخورد. با این حال، هر یک از این گروهها ادعای زعامت ملی داشتند و رویای حکمرانی در سر میپروراندند. آنان بدون در نظر گرفتن دورنمای منافع ملی، مطابق میل کشورهای بیگانه عمل کردند و سرمایههای این کشور را به تاراج بردند.
در پی این جنگهای خونین، میلیونها نفر مجبور به مهاجرت شدند، اقتصاد به ورطهٔ رکود و فقر شدید فروغلتید و امروز کسانی بر کشور حکومت میکنند که فرصتهای آموزش و کار بهویژه برای زنان را محدود ساختهاند. نظام تحصیلات عالی افغانستان از نظر کمی و کیفی در نازلترین سطح معیارهای جهانی قرار گرفته است. در چنین شرایطی، چرخهٔ انحصار و اعمال محدودیت بر مردم این سرزمین همچنان ادامه دارد و احساس تعلق ملی را از هموطنان ستانده است. تداوم این روند میتواند به قدرتهای بزرگ خارجی بهانهای تازه برای مداخله در امور داخلی افغانستان بدهد؛ چنانکه نمونهٔ آن را همین چند روز پیش شاهد بودیم، هنگامی که پاکستان با استفاده از یک نهاد خصوصی، از سیاستمداران دورهٔ جمهوریت دعوت به عمل آورد تا با سفر به آن کشور، ابزار فشاری علیه حکومت کنونی بسازد و افغانستان را بار دیگر به مرحلهٔ درگیریهای خونین دههٔ هفتاد بازگرداند.
با این همه، پرسش اساسی همچنان پابرجاست: چرا قشر تحصیلکردهٔ افغانستان نتوانسته است با درک این واقعیت تلخ، راهبردی واحد و منسجم برای نجات کشور ارائه دهد؟ امروز بیش از هر زمان دیگری، نخبگان سیاسی، فرهنگی و اقتصادی افغانستان چه در داخل و چه در خارج از کشور باید دست به کار شوند و برنامهای جامع برای اصلاحات سیاسی، حقوقی و اقتصادی تدوین کنند. تنها در این صورت است که افغانستان میتواند بار دیگر جایگاه خود را در سازمان ملل و نهادهای مالی جهانی بازیابد و از زیر بار تحریمهای کمرشکن رهایی یابد.
افغانستان بیش از سه سده است که قربانی مداخلات بیگانه و جنگهای نیابتی است. اکنون زمان آن فرا رسیده که راه نجات را نه از بیرون، بلکه از درون جستوجو کند.
یادداشت اختصاصی / خبرگزاری سریع
لینک کوتاه