افغانستان، قربانی تکرار تاریخ و انحصار قدرت

در طول پنج دهه گذشته، افغانستان همواره در دایره‌ای بسته از بحران‌های داخلی و دخالت‌های خارجی گرفتار بوده است. در هر دوره، نام حکومت‌ها و چهره‌های سیاسی تغییر کرده‌اند، اما ساختار قدرت و شیوه حکومت‌داری تقریباً به همان روال تکراری گذشته باقی مانده است. تمرکز قدرت در دست حلقه‌ای محدود و بی‌اعتنایی به خواست ملت، این وطن را در کام بحران‌ها فرو برده است؛ و نتیجه چیزی جز بی‌اعتمادی، بی‌ثباتی و تداوم وابستگی نبوده است. این وابستگی نه از بیرون آغاز می‌شود، بلکه از درون کشور و از همان نقطه‌ای شکل می‌گیرد که حکومت از ملت جدا می‌شود و به جای تکیه بر مردم، به قدرت‌های خارجی رو می‌آورد تا دوام و بقای خود را تضمین کند.

افغانستان تا زمانی که صاحب یک دولت ملی و فراگیر بر پایه اراده ملت نگردد، از آرامش و ثبات واقعی بهره‌مند نخواهد شد. تجربه‌های تلخ تاریخی گواه آن‌اند که هر حکومتی که از خواست اکثریت مردم فاصله گرفته، ناگزیر به نیروی بیگانه تکیه کرده تا بقای خود را تضمین کند. این تکیه‌گاه بیرونی، در ظاهر شاید امنیت موقت یا منابع مالی فراهم آورد، اما در باطن، استقلال سیاسی و حیثیت ملی را نابود می‌سازد؛ همانند پوقانه‌ای در هوا که هر لحظه امکان ترکیدن آن وجود دارد. قدرت‌های خارجی نه برای نجات افغانستان و ملت آن، بلکه برای منافع خویش وارد میدان می‌شوند، و حکومت وابسته به جای خدمت به ملت، به ابزار اجرای سیاست‌های بیگانگان مبدل می‌گردد.

یکی از ریشه‌های اصلی این وضعیت، انحصار قدرت توسط گروه‌های سیاسی یا قومی است. در جامعه‌ای متنوع مانند افغانستان، که اقوام گوناگون با زبان، فرهنگ و تاریخ مشترک در کنار هم زیسته‌اند، حاکمیت انحصاری یک قوم نه‌تنها بی‌عدالتی است، بلکه بنیان انسجام ملی را نیز ویران می‌کند. زمانی که سایر اقوام احساس کنند از دایره تصمیم‌گیری بیرون گذاشته شده‌اند، حس بی‌تعلقی و بی‌اعتمادی در میان آنان رشد می‌کند. این بی‌اعتمادی به‌زودی به نارضایتی و نارضایتی به قیام ملی می‌انجامد. در چنین فضایی، راه برای نفوذ استخبارات خارجی باز می‌شود، زیرا دشمنان کشور دقیقاً از همین شکاف‌ها بهره می‌گیرند تا به خواسته‌های غیرقانونی خود دست یابند. شکاف‌های قومی و نژادی در افغانستان همواره همان منفذهایی بوده‌اند که بیگانگان از آن وارد شده‌اند. هرگاه میان اقوام جدایی و سوءظن شکل گرفته، زمینه برای نفوذ بیرونی فراهم شده است. قدرت‌های خارجی، با شناخت دقیق از روحیات و تاریخ این سرزمین، از اختلافات قومی بهره‌برداری کرده‌اند تا اهداف خود را پیش ببرند. این بازی، از دوران جنگ سرد تا امروز، به اشکال گوناگون ادامه داشته است. کشورهایی که روزی در ظاهر برای «بازسازی افغانستان» آمده بودند، در عمل بذر تفرقه را در میان اقوام کاشتند تا هیچ‌گاه وحدت واقعی در این سرزمین شکل نگیرد.

در چنین وضعیتی، هنگامی که حکومت از درون مشروعیت نداشته باشد و حمایت مردمی را از دست بدهد، برای بقا ناگزیر است به قدرت‌های خارجی تکیه کند. این پدیده در افغانستان بارها تکرار شده است. چنان‌که در پنج دهه اخیر شاهد بوده‌ایم، هر حکومتی که پایه‌های مردمی‌اش سست شده، دست به دامن حمایت بیرونی گردیده است. در نتیجه، تصمیمات بزرگ کشور نه در کابل، بلکه در پایتخت‌های دیگر گرفته شده‌اند. ملت افغانستان در چنین چرخه‌ای همیشه بازنده بوده است. هر بار که حکومتی با پشتیبانی خارجی بر سر کار آمده، در نهایت با سقوطی مشابه روبه‌رو شده است، زیرا ملت پشت آن نایستاده بود. حکومت بدون ملت، مانند بدنی بی‌روح است؛ هرچند ممکن است با حمایت خارجی حرکت کند، اما دوام نخواهد داشت. از سوی دیگر، ملت بدون حکومت ملی و فراگیر، دچار پراکندگی و ناامیدی می‌شود. وقتی مردم احساس کنند صدای‌شان شنیده نمی‌شود یا سهمی در تصمیم‌گیری‌ها ندارند، اعتماد خود را به کل نظام از دست می‌دهند. این بی‌اعتمادی، خطرناک‌ترین نوع بحران برای هر کشور است، زیرا در چنین حالتی، مردم نه برای دولت، بلکه علیه آن می‌اندیشند.

شعارهای ملی‌گرایی که در ظاهر با رنگ و لعاب وطن‌دوستی مطرح می‌شوند، در واقع پوششی برای پنهان کردن چهره واقعی انحصار قدرت‌اند. طی پنجاه سال گذشته، ملت افغانستان بارها فریب همین شعارها را خورده است. هر گروهی که به قدرت رسیده، خود را ملی و دیگران را ضد ملی خوانده است، در حالی‌که در عمل، سیاست‌هایش چیزی جز خدمت به حلقه محدود اطرافیان و تداوم انحصار نبوده است. ملت دیگر فریب این شعارهای میان‌تهی را نمی‌خورد، زیرا می‌داند که ملی‌گرایی واقعی در شمولیت همه اقوام، عدالت، آزادی و مشارکت سیاسی معنا می‌یابد، نه در تکرار سخنان زیبا و رفتارهای استبدادی. مفهوم ملی‌گرایی زمانی معنا دارد که تمام اقوام خود را در سرنوشت سیاسی شریک بدانند. اگر تصمیم‌گیری فقط در دایره بسته‌ای از افراد خاص صورت گیرد، هرچند آن را به نام ملت معرفی کنند، در حقیقت همان استبداد در لباس تازه است. ملت افغانستان در طول تاریخ، همواره برای آزادی، برابری و عدالت قربانی داده است؛ اما تا زمانی که ساختار سیاسی کشور از بنیاد اصلاح نشود و قدرت به شکلی عادلانه و فراگیر توزیع نگردد، این قربانی‌ها بی‌ثمر خواهند ماند و کشور همچنان در چرخه باطل ظلم و ستم خواهد چرخید. حکومت فراگیر نه با شعار، بلکه با عمل ساخته می‌شود. فراگیری یعنی تقسیم قدرت، شنیدن صدای همه اقوام، ایجاد فرصت برابر و احترام به تفاوت‌ها. وقتی حکومت به ملت پشت کند، ملت نیز از آن فاصله می‌گیرد، و این فاصله، خطرناک‌ترین شکاف سیاسی است که می‌تواند موجودیت یک کشور را تهدید کند. برعکس، اگر دولت با تکیه بر خواست مردم شکل گیرد و نماینده واقعی اراده ملی باشد، هیچ قدرت خارجی توان دخالت در امور آن را نخواهد داشت. استقلال سیاسی زمانی پایدار می‌شود که استقلال فکری و اجتماعی در میان ملت نهادینه گردد.

افغانستان برای رهایی از این چرخه تکراری، نیازمند بازنگری عمیق در مفهوم حکومت‌داری است. اصلاح نظام سیاسی بدون درک ریشه‌های بحران، نتیجه‌ای نخواهد داشت. این ریشه‌ها در بی‌اعتمادی، تبعیض و جدایی میان حاکمان و مردم نهفته است. هرگاه این فاصله کاهش یابد، زمینه برای آرامش فراهم می‌گردد. اما اگر قدرت همچنان در انحصار بماند، کشور بار دیگر در دام بیگانگان خواهد افتاد. تجربه تاریخی این سرزمین نشان داده است که هرگاه حلقه‌های محدود با نگاه قبیله‌ای و انحصارطلبانه سکان حکومت را در دست گرفته‌اند، نتیجه چیزی جز فروپاشی و وابستگی نبوده است. امروز بیش از هر زمان دیگر، ضرورت دارد میان ملت و دولت پیوندی تازه ایجاد شود؛ پیوندی بر پایه اعتماد، عدالت و مشارکت. باید پذیرفت که نجات افغانستان نه از راه تکیه بر قدرت‌های خارجی، بلکه از مسیر وحدت داخلی و تشکیل حکومتی ملی و برآمده از اراده مردم می‌گذرد. هیچ قدرت خارجی و هیچ پیمان سیاسی نمی‌تواند آرامش را به کشوری بازگرداند که مردمش به حکومتش بی‌اعتماد باشند. آینده افغانستان تنها زمانی روشن خواهد شد که این ملت بر سرنوشت خود حاکم شود و حکومت تکیه‌گاه ملت گردد.

نویسنده: محمد امان فلاح

لینک کوتاه

https://sarie.news/s1287a
دکمه بازگشت به بالا