زخمهای پنهان؛ تأثیرات اجتماعی و فرهنگی خیانتهای امریکا در افغانستان

بیست سال حضور امریکا در افغانستان، تنها با تانکها، تسلیحات مختلف النوع و طیارهها تعریف نمیشود؛ بلکه با زخمهای عمیق اجتماعی و فرهنگی که در کالبد جامعه افغانستان بر جای گذاشت قابل تعريف است؛ آنچه در ظاهر بهعنوان پروژه بازسازی و دموکراسیسازی معرفی شد، در واقع به بحرانی هویتسوز و ترويج بداخلاقی و بد فرهنگی بدل گشت که نسلها را در شکاف میان سنت و مدرنیته، ایمان و تردید، وطن و بیوطنی گرفتار کرد. در پس هر بمباران و شلیک گلولههای سرگردان، هر مکتب نیمهکاره و هر وعدهای بر بادرفته توسعه، خیانتی نهفته بود که آرام و پیوسته بافت اجتماعی افغانستان را از درون پوساند.
امریکا در نخستین سالهای اشغال، با شعار آزادی زنان، گسترش تعلیم و تحصیل و ایجاد جامعه مدنی وارد میدان شد؛ اما این شعارها بیش از آنکه از سر دلسوزی باشند، بیشتر ابزاری بودند برای نفوذ فرهنگی و تغییر ساختار فکری جامعهای که ریشه در سنتهای عمیق اسلامی و قبیلهای داشت. اشخاص و نهادهای وابسته به امریکا، با حمایتهای مالی و رسانهای غرب، الگوهای رفتاری و فرهنگیای را ترویج کردند که نهتنها با هویت مردم افغانستان بیگانه بود، بلکه موجب گسست نسلی شد که انتظار میرفت آینده ثبات و توسعه این سرزمین را پس از سالها جنگ و خونریزی متحول سازند. جوانان افغانستان میان ارزشهای بومی و ملی خود و فرهنگ تحمیلی غربی سرگردان ماندند؛ فرهنگی که از طریق رسانهها، دانشگاهها و حتی سازمانهای غیردولتی بهطور هدفمند تزریق میشد.
این نفوذ نرم، آرامتر از هر جنگی و خطرناکتر از هر بمبی بود. امریکا فهمیده بود که برای تسلط بر یک ملت، کافی است ذهن و روح آن را تصرف کند، آنگاه همه زمینهها برای پذیرش ارزشهای وارداتی فراهم خواهد شد، در سایه کمکهای بهاصطلاح بشردوستانه، ارزشهای غربی جایگزین ارزشهای دینی و ملی شدند. حتی زبان و ادبیات افغانستان از این تهاجم فرهنگی در امان نماند. واژهها و مفاهیم بیگانه وارد مکالمات روزمره شدند و رسانههای وابسته به بودجههای خارجی، تصویری از افغان مدرن ارائه دادند که در تضاد کامل با فرهنگ واقعی این سرزمین بود.
اما این نفوذ فرهنگی، بدون واکنش نماند. در روستاها و مناطق دور افتاده، موجی از بیاعتمادی و خشم شکل گرفت. مردم اقشار متوسط کشور برنامههای فرهنگی غربی را نه بهعنوان کمک، بلکه بهعنوان تحقیر هویت خود میدیدند و همواره در صدد انتقام از این تهاجم فرهنگی بودن، لذا نتیجه این بی و بندوباری ها چنان شد که شکاف عمیق میان جامعه شهری و روستایی شکل گرفت، شکافی که امروز یکی از موانع بزرگ وحدت ملی افغانستان به شمار میآید. جوانان شهرنشین که با وعده آزادی و رفاه فریب خورده بودند، پس از خروج امریکا خود را بیپناه یافتند؛ در حالی که سنتگرایان روستا، با حس انتقام و بیاعتمادی، بازگشت به ریشهها را تنها راه نجات میدانستند.
در کنار این، سیاستهای امریکا بهطور مستقیم ساختار خانوادههای افغان را نیز تضعیف کرد. مهاجرت گسترده به کشورهای مختلف، بیثباتی اقتصادی، و فشار روانی جنگ، موجب فروپاشی بسیاری از خانوادهها شد. زنان، که در آغاز با امید به آزادی و مشارکت اجتماعی به میدان آمده بودند، در نهایت قربانی سیاستهای دوگانهای شدند که از یکسو وعدههای پوچ غرب، و از سوی دیگر واکنشهای سختگیرانه جامعه سنتی که در پاسخ به همان نفوذ فرهنگی شکل گرفت، آنان را به نوعی در کشاکش میان تجددغربی و سنتگرایی بومی قرار داد، این تضاد، هزاران زن افغان را در میان دو آتش رها کرد که اکنون کاملا از صحنه اجتماع طرد شده اند.
از منظر فرهنگی، موسیقی، سینما و هنر نیز ابزار سیاست امریکا شدند. دهها پروژه فرهنگی با بودجه خارجی، تصویری مصنوعی از جامعه افغان ارائه دادند؛ جامعهای که گویی در مسیر تبدیل شدن به نسخهای غربی از خود بود؛ اما در واقع، این پروژهها بیشتر به تضعیف ارزشهای فرهنگی افغانها انجامید. هنرمندنماهایی که در سایه کمکهای خارجی رشد کردند، با قطع آن حمایتها به حاشیه رانده شدند، زیرا پایههای فرهنگی آثارشان در خاک این سرزمین ریشه نداشت و همچون ابر بهاری از آسمان هنر و موسیقی این سرزمین محو گرديد.
از سوی دیگر، جنگ طولانی و حضور نظامی امریکا، نسل جوان افغانستان را در فضایی از ناامیدی، ترس و بیاعتمادی اجتماعی پرورش داد. کودکانی که زیر سایه طیارهها و تسلیحات امریکایی بزرگ شدند، امروز با اختلالات روانی، خشونت در رفتار و بیباوری نسبت به آینده دستوپنجه نرم میکنند. این بحران روانی، بزرگترین میراث اشغال است؛ زخمی نامرئی که تا سالها جامعه افغانستان را همچون آثار بمباران اتمی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی جاپان رها نخواهد کرد.
امریکا با سیاستهای فریبکارانه خود نهتنها اقتصاد و سیاست افغانستان، بلکه روح این ملت را هدف گرفت. خیانت امریکا به مردم افغانستان در سطح عمیقتر از سیاست و تجارت بود، خیانت به فرهنگ، ایمان و پیوندهای اجتماعی مردم که سادهدلانه باور داشتند اشغالگران آمدهاند تا صلح بیاورند؛ اما صلحی که وعده داده شد، فقط با خروج غیر مسئولانه از افغانستان خاتمهیافت.
امروز، مردم افغانستان در تلاش است تا از زیر سایه این نفوذ فرهنگی به نحوی بیرون آید و با بازگشت به ریشهها و بازتعریف هویت ملی، در پی ترمیم روح زخمی کشور هستند؛ اما اثرات بیست سال شستوشوی مغزی و فرهنگی هنوز پابرجاست. خیانت فرهنگی امریکا، نه با خروج نظامی پایان یافت، و نه با بسته شدن سفارتها. این خیانت در ذهن و زبان مردم نفوذ کرد؛ در شیوه فکر کردن، لباس پوشیدن، آرزو کردن حتی رسومات محلی نيز ریشه دواند و نوعی تقابل میان نسل جوان و افراد کهنسال در خانوادهها به وجود آورد.
امریکا در ظاهر خاک افغانستان را ترک کرده است، اما ردپای بیست سال اشغالگری در فرهنگ و جامعه افغانستان تا سالها باقی خواهد ماند. برای رهایی از این میراث تلخ استعمار، افغانستان باید نهتنها استقلال سیاسی، بلکه استقلال فرهنگی و ذهنی خود را بازسازی کند استقلالی که با بازگشت به ریشههای فرهنگی بومی، بازسازی اعتماد اجتماعی و احیای ارزشهای اصیل افغانی ممکن میشود. خیانت امریکا، هشداری است برای ملتها که دشمن همیشه با سلاح نمیآید؛ گاهی با لبخند، با فیلم، با کتاب، و با وعده آزادی وارد میشود تا شیرازههای ارزشی یک مملکت را از ریشه بخشکاند و در عوض دادههای مورد نظر خود را در اذهان عموم تزریق کنند.
نویسنده: محمد امان فلاح

