ملت افغانستان؛ تنها فراموششدهی بازیهای سیاسی

چهار سال از حاکمیت جدید در افغانستان گذشته است، اما هنوز دروازههای مکتبها و دانشگاهها به روی دختران بسته است. میلیونها دختر افغان از حق اولیهی آموزش محروماند؛ حقی که در هر جامعهای زیربنای آگاهی، رشد و استقلال فکری بهشمار میرود. در نتیجه، نسلی در حال شکلگیری است که آیندهای تار و مبهم دارد، نسلی که در جهانی پیشرفته و متحول، از ابزار دانایی و قدرت فکری محروم مانده است. این محرومیت تنها یک بحران آموزشی نیست، بلکه نشانهی فروپاشی اجتماعی و رکود فرهنگی است که آثار آن دهها سال بعد نیز باقی خواهد ماند. در کنار آن، کیفیت آموزشی برای پسران نیز در پایینترین سطح جهانی قرار دارد. نبود منابع علمی، کمبود معلمان متخصص، فقدان آزادی فکری و رواج ذهنیتهای انحصاری، آموزش را از مسیر واقعی خود منحرف ساخته است. مدارس بیشتر به مراکز تکرار طوطیوار محفوظات تبدیل شدهاند تا نهادهایی برای پرورش اندیشه و مهارت، با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی، نصاب درسی کماکان به روال سابق ادامه دارد و هنوز به روز رسانی نشده است. در چنین وضعیتی، جامعهای که نه دخترانش میآموزند و نه پسرانش به تفکر مستقل و علمی تشویق میشوند، چگونه میتواند آیندهای روشن بسازد؟
با وجود این همه بحران، هیچ نهاد داخلی یا بینالمللی به شکل مؤثر برای حل این فاجعهی ملی اقدام نکرده است. جامعهی جهانی که روزی از حقوق بشر و آموزش دختران سخن میگفت، اکنون در برابر بسته ماندن دروازههای علم سکوت کرده است. نهادهای مدنی در داخل کشور نیز یا سرکوب شدهاند یا در ترس و خاموشی فرو رفتهاند. مردم افغانستان در میان دو سکوت گرفتارند، سکوت جهانی و سکوت تحمیلی داخلی. در همین حال، هرگاه میان افغانستان و پاکستان تنش یا درگیری نظامی پیش میآید، طرفین به سرعت با میانجیگری کشورهای بیرونی به میز مذاکره مینشینند. قطر، ترکیه یا چین میانجی میشوند، و گفتگوها پیرامون مرزها، پناهگاههای جنگجویان یا آتشبس موقت انجام میگیرد. اما در هیچیک از این مذاکرات، از مردم افغانستان سخنی به میان نمیآید. گویی ملت، تنها تماشاگر جنگ و صلحی است که دیگران دربارهاش تصمیم میگیرند. در حالیکه رنج اصلی را مردم میبرند، هیچگاه صدای آنان شنیده نمیشود.
در داخل کشور نیز، مشکلات واقعی مردم هر روز بیشتر میشود. فقر گسترده، نبود شغل، مصادرهی زمینها، کاهش آزادیهای اجتماعی و محدود شدن فضای گفتوگو، زندگی را برای میلیونها خانواده دشوار کرده است. با این حال، هیچگاه گفتوگویی ملی برای حل این بحرانها آغاز نشده است. حکومت از مردم اطاعت میخواهد نه مشارکت. مردم باید گوش دهند، چیزی نگویند؛ تبعیت کنند و در تصمیمگیری هیچ سهمی نداشته باشند، تداوم این وضعیت میتواند باعث ایجاد فاصله و شقاق بیشتر میان حاکمیت و مردم گردد، تجربه پنج دهه گذشته نشان داده است که هیچ نظامی بدون حمایت و رضایت ملت پایدار نمانده است. مشروعیت سیاسی، از رضایت مردم سرچشمه میگیرد نه از زور و انحصار. دور ساختن ملت از تصمیمگیری در مورد سرنوشت مملکت باعث تضعیف نظام میگردد. وقتی اعتماد از میان برود، حکومت ناگزیر برای بقای خود به حمایت خارجی تکیه میکند. اما اتکا به قدرتهای بیرونی، همان آغازی است که استقلال را از درون تهی میسازد. تاریخ افغانستان پر است از نمونههایی که حکومتها برای حفظ قدرت به بیگانگان تکیه کردند و در نهایت هم سقوط کردند، زیرا ملت پشتشان نبود.
در پنج دههی گذشته، افغانستان شاهد نظامهای متعددی بوده است، جمهوری، کمونیستی، مجاهدینی و … اما هیچیک نتوانستهاند دوام پایدار داشته باشند، زیرا هیچکدام نتوانستند ملت را در محور تصمیمگیری قرار دهند. ملت همیشه در حاشیه بوده است؛ نادیده گرفته شده، استفاده شده، و اکثرا قربانی بازیهای سیاسی و قدرتطلبی رهبران گردیده است، این فراموشی تاریخی، زخم عمیقی در حافظهی جمعی مردم برجای گذاشته است، فراموشی ملت، تنها یک خطای سیاسی نیست، بلکه فاجعهای ملی است. وقتی مردم نادیده گرفته شوند، دولت از درون پوسیده میشود. مداخلهی خارجی افزایش مییابد، ثروت ملی به غارت میرود، و حاکمیت درگیر رقابتهای بیپایه میشود. چنین وضعی نه تنها امروز را ویران میکند، بلکه نسل آینده را نیز به بیاعتمادی و ناامیدی دچار میسازد. کودکی که امروز دروازهی مکتبش بسته است، فردا به نظامی که او را از حقش محروم کرده، اعتماد نخواهد کرد. در نتیجه، فاصلهی میان مردم و دولت به شکافی عمیق تبدیل میشود؛ شکافی که نه با تبلیغ و نه با شعار پر نمیشود. برای پر کردن این شکاف، باید ملت دوباره در مرکز سیاست و تصمیمگیری قرار گیرد. حکومت باید به جای اطاعت خواستن، به شنیدن روی آورد. مردم باید احساس کنند که صدای شان شنیده میشود و خواستههای شان در سرنوشت کشور تأثیر دارد.
مراجعه به ملت، یعنی بازگشت به بنیانهای مشروعیت. بازگشت به آموزش، به عدالت، به مشارکت سیاسی و اقتصادی، و به احترام به انسان. تنها در چنین حالتی میتوان امید داشت که افغانستان از دایرهی تکرار بحرانها رهایی یابد. هیچ کشور خارجی نمیتواند برای ما ثبات بیاورد، مگر اینکه خودمان پایههای آن را با اعتماد متقابل میان ملت و حاکمیت بنا کنیم، اگر حاکمان امروز میخواهند تاریخ را تغییر دهند، باید از گذشته عبرت بگیرند. باید بدانند که ملت افغانستان دیگر تاب فراموشی ندارد. این ملت، قرنها رنج دیده اما هنوز ایستاده است. مردمی که زیر فشار فقر، جنگ و بیعدالتی زنده ماندهاند، سزاوار شنیدن و احتراماند. حکومتها میآیند و میروند، اما ملت باقی میماند، فراموشی خواستهها و رنج ملت، مساوی است با ضعف حکومت، مداخلهی بیگانگان و فروپاشی اجتماعی. اما به رسمیت شناختن ملت، آغاز ثبات و اقتدار است، اگر ارادهای واقعی برای ساختن افغانستانی آرام و با ثبات وجود دارد، باید از همینجا آغاز کرد؛ از مردم، از آموزش، از اعتماد، و از گفتوگو.
ملت افغانستان باید از حاشیه به متن بازگردد؛ نه فقط در شعار، بلکه در عمل. تا زمانی که مردم در تصمیمگیریها حضور نداشته باشند، افغانستان همواره در چرخهی فراموشی، وابستگی و بحران باقی خواهد ماند. اما روزی که ملت در محور قدرت قرار گیرد، دیگر هیچ نیروی بیرونی یا درونی نخواهد توانست سرنوشت این سرزمین را بازیچه سازد، افغانستان زمانی دوباره خواهد ایستاد که حاکمانش ملت را نه تابع، بلکه شریک بدانند. این ملت همان سرمایهای است که اگر دیده شود، میتواند بنیاد ثبات و استقلال واقعی را برای همیشه استوار سازد.
یادداشت اختصاصی